SlideShare a Scribd company logo
1 of 46
Download to read offline
‫کتاب دوم پادشاهان‬
                                            ‫مقدمه‬
‫کتاب دوم پادشاهان تاریخ سلطنت تقسیم شدۀ اسرائیل به دو سلطنت شمالی و جنوبی را در بر دارد.‬
‫این کتاب بیان تاریخ این دو سلطنت را از اواسط قرن نهم قبل از میالد آغاز می کند و تا سقوط این‬
‫دو سلطنت ادامه می دهد. سلطنت شمال با سقوط سامره در ۲۲۷ ق.م. و سلطنت جنوب با سقوط‬
                                                                    ‫ِ‬    ‫ِ‬
                        ‫اورشلیم به دست نبوکدنزر پادشاه بابل در سال ۶۸۵ ق.م. پایان یافتند.‬
‫کتاب دوم پادشاهان با ذ کر کارروایی های جدلیا که پادشاه دست نشاندۀ بابل در یهودا بود و گزارشی‬
                                                     ‫َ َ‬
                               ‫در مورد رهائی یهویا کین پادشاه یهودا از زندان بابل به پایان می رسد.‬
‫علت اساسی مصیبت های رنج آور بنی اسرائیل، بی وفایی پادشاهان و مردم اسرائیل به خدای‬
‫حقیقی بود. تخریب اورشلیم و به تبعید فرستادن ا کثر مردم یهودا، دوران بسیار مهم برگشت تاریخ‬
                                                                           ‫اسرائیل بشمار می رود.‬
              ‫الیشع نبی که جانشین ایلیای نبی می شود، مقام برجستۀ در کتاب دوم پادشاهان دارد.‬
                                                                      ‫ِ‬

                                                                          ‫فهرست مندرجات:‬
                                                          ‫دو سلطنت جدا گانه: فصل ۱ - ۷۱‬
                                                                  ‫الف: ایلیای نبی: فصل ۱‬
                                                                                  ‫ِ‬
                                                       ‫ب: الیشع نبی: فصل ۲: ۱ - ۸: ۵۱‬
                                      ‫ج: پادشاهان یهودا و اسرائیل: فصل ۸: ۶۱ - ۷۱: ۴‬
                                                     ‫د: سقوط اسرائیل: فصل ۷۱: ۵ - ۱۴‬
                                                               ‫سلطنت یهودا: فصل ۸۱ - ۵۲‬
                                                    ‫الف: از حزقیا تا یوشا: فصل ۸۱ - ۱۲‬
                                              ‫ب: حکمرانی یوشا: فصل ۲۲: ۱ - ۳۲: ۰۳‬
                                      ‫ج: آخرین پادشاهان یهودا: فصل ۳۲: ۱۳ - ۴۲: ۰۲‬
                                                               ‫د: سقوط اروشلیم: فصل ۵۲‬


                                             ‫605‬
‫705‬                               ‫دوم پادشاهان  1‬

‫9 آنگاه پادشاه یکی از افسران نظامی‬
‫خود را با پنجاه نفر از سپاهیانش پیش‬              ‫ایلیا اخزیا را سرزنش می کند‬
                                                                           ‫ِ‬
‫ایلیا فرستاد. او براه افتاد و ایلیا را دید‬
‫که بر تپه ای نشسته است و به او گفت:‬
                                             ‫بعد از وفات اخاب، موآبیان در‬
                                                   ‫مقابل اسرائیل شورش کردند.‬     ‫1‬
‫«ای مرد خدا، پادشاه امر کرده است‬             ‫2 اخزیا از کلکین باالخانۀ قصر خود‬
‫که پیش او بروی.» 01 ایلیا در جواب آن‬         ‫افتاده و زخمی شده بود. پس چند نفر را‬
‫افسر گفت: «ا گر من مرد خدا هستم، پس‬          ‫پیش بعل زبوب، خدای عقرون (شهری‬
                                                         ‫َ ُ‬                ‫َ‬
‫آتشی از آسمان فرود آید و ترا با پنجاه‬        ‫در فلیستیا) فرستاد و گفت بروید و از‬
‫نفر همراهانت نابود کند.» نا گهان آتشی‬        ‫او بپرسید که آیا من از این مرض شفا‬
‫از آسمان پائین افتاد و آن افسر را با‬         ‫می یابم یا نه. 3 اما فرشتۀ خداوند به‬
           ‫پنجاه نفر سپاهیانش هال ک کرد.‬                                      ‫ِ‬
                                             ‫ایلیای تشبی گفت: «برخیز و به مالقات‬     ‫ِ‬
‫11 پادشاه باز یکی از افسران خود را با‬        ‫قاصدان پادشاه سامره برو و به آن ها بگو‬
‫پنجاه نفر پیش ایلیا فرستاد. او رفت به‬        ‫که چرا پیش بعل زبوب می روند و از او‬
                                                                   ‫َ‬
‫ایلیا گفت: «ای مرد خدا، پادشاه امر‬           ‫مشوره می خواهند. آیا فکر می کنند که‬
‫کرده است که فورا پیش او بروی.» 21 ایلیا‬
                        ‫ً‬                    ‫در اسرائیل خدائی وجود ندارد؟ 4 پس به‬
‫گفت: «ا گر من مرد خدا هستم، پس‬               ‫آن ها بگو که برگردند و به پادشاه بگویند‬
‫آتشی از آسمان فرود آید و ترا با پنجاه‬        ‫که خداوند می فرماید: او از بستر مریضی‬
‫نفر سپاهیانت از بین ببرد.» دفعتا آتشی‬
         ‫ً‬                                   ‫بر نمی خیزد و حتما می میرد.» ایلیا‬
                                                               ‫ً‬
‫از جانب خداوند پائین آمد و او را با‬                          ‫رفت و به آن ها خبر داد.‬
            ‫پنجاه نفر همراهانش نابود کرد.‬    ‫5 قاصدان پیش شاه برگشتند و شاه از‬
‫31 پادشاه بار سوم یک افسر را با پنجاه‬        ‫آن ها پرسید: «چرا برگشتید؟» 6 آن ها‬
‫نفر پیش ایلیا فرستاد. افسر رفت و در‬          ‫جواب دادند: «در بین راه با مردی‬
‫برابر ایلیا زانو زد و با زاری گفت: «ای‬       ‫برخوردیم و او به ما گفت: برگردید و‬
‫مرد خدا، از تو تمنا می کنم که به من و‬        ‫به پادشاه خود که شما را فرستاده است‬
‫همراهانم رحم کنی. 41 آن دو افسری که‬          ‫بگوئید که خداوند می فرماید: آیا در‬
‫با سپاهیان خود پیشتر از من بحضور‬             ‫اسرائیل خدائی نیست که تو از بعل‬
‫تو آمدند با آتش آسمانی هال ک شدند،‬                                     ‫ِ‬
                                             ‫زبوب، خدای عقرون مشوره می خواهی؟‬      ‫َ‬
‫اما بر ما رحم داشته باش.» 51 آنگاه‬           ‫بنابران از بستر مریضی بر نمی خیزی و‬
‫فرشتۀ خداوند آمد و به ایلیا گفت: «همراه‬      ‫حتما می میری.» 7 پادشاه پرسید: «او‬  ‫ً‬
‫او برو و نترس.» پس ایلیا برخاست و‬            ‫ آن ها جواب‬   ‫چگونه شخصی بود؟» 8‬

‫با او پیش پادشاه رفت 61 و به او گفت:‬         ‫دادند: «او مردی بود با بدن پرموی و‬
                                                      ‫ُ‬
‫«خداوند می فرماید که تو قاصدانت را‬           ‫یک کمربند چرمی بکمر داشت.» پادشاه‬
                 ‫ِ‬
‫پیش بعل زبوب، خدای عقرون فرستادی‬
                               ‫َ‬                                     ‫ِ‬
                                                        ‫گفت: «او ایلیای تشبی است.»‬
                                                                          ‫ِ‬
‫دوم پادشاهان  1 ،​2‬
                                   ‫​‬                                            ‫805‬

                                ‫ ‬
‫رفتند. 5 گروه انبیائی که در اریحا بودند،‬    ‫و فکر کردی که خدائی در اسرائیل وجود‬
‫پیش الیشع آمدند و به او گفتند: «آیا‬         ‫ندارد، بنابران از بستر مریضی ات زنده‬
‫می دانی که خداوند استادت را از پیش تو‬                ‫بر نمی خیزی و حتما می میری.»‬
                                                                 ‫ً‬
‫می برد؟» او جواب داد: «بلی، می دانم.‬        ‫71 به این ترتیب، قراریکه خداوند به ایلیا‬
                       ‫خاموش باشید.»‬        ‫فرموده بود، اخزیا مرد، و برادرش یهورام‬
                                                  ‫َُ‬               ‫ُ‬
‫6 باز ایلیا به الیشع گفت: «تو همینجا‬        ‫پادشاه اسرائیل شد، زیرا اخزیا پسری‬
‫باش، زیرا خداوند به من امر کرده است‬         ‫نداشت. شروع سلطنت او در سال دوم‬
‫که به اردن سفر کنم.» اما او جواب داد:‬       ‫سلطنت یهورام، پسر یهوشافاط، پادشاه‬
                                                                          ‫َُ‬
‫«بزندگی خداوند و بسر تو قسم است که‬          ‫ بقیه وقایع دوران سلطنت‬    ‫یهودا بود. 81‬

‫ترا ترک نمی کنم.» بنابران هردوی شان‬         ‫اخزیا و کارروائی های او در کتاب تاریخ‬
‫رهسپار درياى اردن شدند. 7 پنجاه نفر از‬                     ‫پادشاهان اسرائیل ثبت اند.‬
‫گروه انبیاء از اریحا هم بدنبال شان رفتند.‬
                                                                     ‫ُ ِ‬
                                                     ‫صعود ایلیا به آسمان‬
‫ایلیا و الیشع در کنار دریا توقف کردند.‬
‫آن پنجاه نفر هم کمی دورتر روبروی شان‬
‫ایستادند. 8 آنگاه ایلیا ردای خود را گرفت‬
                                            ‫وقت آن بود که خداوند ایلیا را با‬
                                            ‫گردبادی به آسمان ببرد، هنگامی‬
                                                           ‫ِ‬
                                                                              ‫ِ‬  ‫2‬
‫و آنرا پیچاند و آب را زد. آب دو شق شد‬       ‫که ایلیا همراه الیشع از جلجال خارج‬
    ‫و هر دو از بستر خشک دریا گذشتند.‬        ‫می شد، 2 ایلیا به الیشع گفت: «تو اینجا‬
‫9 وقتی به آن طرف دریا رسیدند، ایلیا به‬      ‫باش، زیرا خداوند به من امر فرموده است‬
‫الیشع گفت: «پیش از آنکه از تو جدا شوم‬       ‫که به بیت ئیل بروم.» اما الیشع گفت:‬
‫چه می خواهی که برایت بدهم؟» الیشع‬           ‫«به حیات خداوند و به زندگی تو قسم‬
‫جواب داد: «می خواهم نسبت به انبیای‬          ‫است که از تو جدا نمی شوم.» پس هر‬
‫دیگر دو چند قدرت روح داشته باشم.»‬                            ‫دو رهسپار بیت ئیل شدند.‬
‫01 ایلیا گفت: «بجا آوردن خواهشت کار‬         ‫3 گروهی انبیائی که در بیت ئیل زندگی‬   ‫ ‬
‫سختی است، اما با آنهم ا گر بچشمت‬            ‫می کردند پیش الیشع آمده گفتند: «آیا‬
‫دیدی که من به آسمان می روم آن وقت‬           ‫خبر داری که خداوند امروز استادت‬
‫چیزی را که خواستی به دست خواهی‬              ‫را از تو جدا می کند؟» او جواب داد:‬
‫آورد، در غیر آن خواهشت برآورده‬              ‫«بلی، می دانم، اما نباید حرفی در‬
                          ‫نخواهد شد.»‬                                  ‫اینباره بزنیم.»‬
‫11 آن ها صحبت کنان براه خود می رفتند‬        ‫4 ایلیا به الیشع گفت: «تو همینجا‬
‫که دفعتا عرادۀ آتشینی با اسپهای آتشین‬
                                ‫ً‬           ‫بمان، زیرا خداوند به من فرموده است‬
‫بین آن ها ظاهر گردیدند و ایلیا در‬           ‫که به اریحا بروم.» الیشع گفت: «بحیات‬
‫گردبادی به آسمان برده شد. 21 چون الیشع‬  ‫ِ‬   ‫خداوند و به زندگی تو قسم است که‬
‫آن صحنه را مشاهده کرد، فریاد زد و به‬        ‫ترا ترک نمی کنم.» پس آن ها به اریحا‬
‫905‬                           ‫دوم پادشاهان  2 ،​3‬
                                  ‫​‬

‫کردن زنها می گردد.» 02 الیشع به آن ها‬   ‫ایلیا گفت: «ای پدرم! ای پدرم! ای‬
‫گفت: «کمی نمک در یک کاسۀ نو‬
 ‫َ‬                                      ‫پشتیبان و حامی اسرائیل!» وقتی آن ها‬
‫انداخته برای من بیاورید.» آن ها کاسه‬    ‫از نظرش ناپدید شدند، از غصه یخن‬
‫را با نمک برایش آوردند. 12 آنگاه الیشع‬                            ‫خود را پاره کرد.‬
‫به چشمۀ آب رفت و نمک را در آب ریخت‬      ‫31 بعد ردای ایلیا را برداشت و به کنار‬
‫و گفت که خداوند می فرماید: «من این‬      ‫دریا برگشت و در آنجا ایستاد 41 و آب‬
‫آب را گوارا ساختم. از این ببعد باعث‬     ‫را با ردای ایلیا زد و گفت: «کجاست‬
‫مرگ و نقصان کردن زنها نخواهد شد.»‬       ‫خداوند، خدای ایلیا؟» بمجردیکه‬
‫22 بنابراین، همانطوریکه الیشع گفت آب‬    ‫آب را زد، آب دریا دو شق شد و الیشع‬
‫آن سرزمین از همان روز ببعد آشامیدنی‬     ‫از بستر خشک دریا گذشت. 51 چون گروه‬
                          ‫و گوارا گردید.‬‫انبیائی که در اریحا بودند از دور او را‬
‫32 الیشع از آنجا به بیت ئیل رفت؛ در‬     ‫دیدند، گفتند: «روح ایلیا بر او قرار گرفته‬
‫حالیکه در راه خود روان بود یک تعداد‬     ‫است.» بعد آن ها به مالقات او رفتند و‬
‫پسر جوان از شهر بیرون آمده او را مسخره‬  ‫سر تعظیم در برابر او خم کردند 61 و به او‬
‫کردند و گفتند: «ای مرد کله طاس، از این‬  ‫گفتند: «ما پنجاه نفر، همه مردان نیرومند‬
‫شهر خارج شو!» 42 الیشع به عقب برگشته‬    ‫در خدمتت حاضر و آماده هستیم. لطفا‬
                                        ‫ً‬
‫به آن ها خیره شد و همه را بنام خداوند‬   ‫اجازه بده که بجستجوی استادت برویم.‬
‫لعنت کرد. آنگاه دو خرس ماده از جنگل‬     ‫شاید روح خداوند او را برداشته بر کدام‬
‫بیرون آمده و چهل و دو نفر آن ها را‬      ‫کوه یا در دره ای انداخته باشد.» او‬
‫دریدند. 52 سپس از آنجا به کوه کَرمل رفت‬
        ‫َ‬                               ‫جواب داد: «نی، زحمت نکشید.» 71 اما‬
                  ‫و بعد به سامره برگشت.‬ ‫چون آن ها بسیار اصرار کردند او مجبور‬
                                        ‫شد و به آن ها اجازه داد که بروند. پس‬
       ‫سلطنت یهورام بر اسرائیل‬
                      ‫َُ‬                ‫آن ها رفتند و برای سه روز همه جا را‬
‫در سال هجدهم سلطنت یهوشافاط،‬
‫پادشاه یهودا، یهورام، پسر اخاب‬
                 ‫َُ‬                ‫3‬    ‫جستجو کردند، اما او را نیافتند. 81 وقتی‬
                                        ‫پیش الیشع که در اریحا منتظر شان بود‬
‫برگشتند، الیشع به آن ها گفت: «بشما بعنوان پادشاه اسرائیل در سامره بر تخت‬
‫سلطنت نشست و مدت دوازده سال‬                                     ‫نگفتم که نروید؟»‬
‫ او یک شخص بدکار بود‬     ‫پادشاهی کرد. 2‬

‫که در برابر خداوند گناه ورزید، ولی نه‬
                                                       ‫معجزۀ الیشع‬
‫91 یک روز چند نفر از مردم اریحا پیش بدتر از پدر و مادر خود، زیرا بت بعل را‬
‫الیشع آمدند و گفتند: «قراری که می بینی که پدرش ساخته بود شکست. 3 ولی‬
‫این شهر دارای موقعیت خوبی است، همان راه گناه را که یربعام، پسر نباط،‬
                ‫َُ‬
‫اما آب آن نا گوار است و باعث نقصان پیش از او رفته بود تعقیب نمود و آنرا‬
‫دوم پادشاهان  3‬                                ‫015‬

‫31 الیشع به پادشاه اسرائیل گفت: «من با‬      ‫ترک نکرد و باعث شد که مردم اسرائیل‬
‫شما کاری ندارم. بروید پیش انبیای پدر‬                               ‫مرتکب گناه شوند.‬
‫و مادر تان.» اما پادشاه اسرائیل جواب‬        ‫4 میشع، پادشاه موآب که دارای رمه‬    ‫ِ َ‬
‫داد: «نی، زیرا خداوند ما سه پادشاه را به‬    ‫و گلۀ بسیار بود ساالنه یکصد هزار بره‬
‫اینجا آورد تا به دست موآبیان تسلیم کند.»‬    ‫و پشم یکصد هزار قوچ را به پادشاه‬
‫41 الیشع گفت: «بنام خدای زنده که بندگی‬      ‫اسرائیل می داد. 5 اما بعد از آنکه اخاب‬
‫او را می کنم قسم است که ا گر بخاطر‬          ‫درگذشت پادشاه موآب برضد پادشاه‬
‫احترام یهوشافاط نمی بود حتی برویت‬           ‫اسرائیل شورش کرد. 6 بنابران یهورام سپاه‬
                                                      ‫َُ‬
‫نگاه هم نمی کردم. 51 حاال بروید یک‬          ‫اسرائیل را مجهز ساخت و از سامره به عزم‬
‫نوازنده را برای من بیاورید.» بعد وقتی‬       ‫جنگ رفت. 7 در عین حال پیامی به‬
‫نوازنده بنواختن شروع کرد، خداوند به‬         ‫این مضمون به یهوشافاط، پادشاه یهودا‬
‫الیشع قدرت بخشید 61 و بزبان آمد و گفت:‬      ‫فرستاد: «پادشاه موآب برضد من شورش‬
‫«خداوند می فرماید که این وادی خشک‬           ‫کرده است. آیا می خواهی همراه من‬
‫را پر از حوض های آب می کند، 71 و شما‬   ‫ُ‬    ‫بجنگ موآبیان بروی؟» او جواب داد:‬
‫بدون اینکه باد و باران را ببینید این وادی‬   ‫«بلی، می روم؛ من در خدمت تو هستم.‬
‫از آب لبریز می شود تا شما و همچنان‬          ‫همچنین مردم و اسپهای من برای هر‬
‫حیوانات تان از آن استفاده کنید.»‬            ‫امری حاضر اند.» 8 بعد پرسید: «از کدام‬
‫81 بعد اضافه کرد: «البته این چیزیکه گفتم‬    ‫راه برای جنگ برویم؟» او جواب داد:‬
‫جزئی ترین کاری است که خداوند برای‬                                ‫«از راه بیابان ادوم.»‬
‫شما می کند، زیرا او شما را بر موآبیان‬       ‫9 پس پادشاهان اسرائیل، ادوم و یهودا‬
‫هم پیروز می سازد. 91 شما تمام شهرهای‬        ‫براه افتادند و بعد از هفت روز ذخیرۀ آب‬
‫زیبا و مستحکم آن ها را فتح و درختان‬         ‫شان تمام شد و لشکر و حیوانات شان‬
‫میوه دار شان را قطع می کنید. چشمه های‬       ‫آب برای خوردن نداشتند. 01 آنگاه پادشاه‬
‫آب آن ها را می بندید و مزارع خوب شان‬        ‫اسرائیل پرسید: «حاال چه چاره کنیم؟‬
              ‫را با سنگ از بین می برید.»‬    ‫خداوند ما سه پادشاه را به اینجا آورد که‬
‫02 روز دیگر، هنگام ادای قربانی صبحانه،‬      ‫به دست موآبیان تسلیم کند.» 11 یهوشافاط‬
‫دفعتا آب از جانب ادوم جاری گردید و تمام‬
                                     ‫ً‬      ‫گفت: «آیا در اینجا کدام نبی پیدا می شود‬
                 ‫آن سرزمین پر از آب شد.‬
                              ‫ُ‬             ‫که از طرف ما بحضور خداوند شفاعت‬
‫12 وقتی موآبیان خبر شدند که پادشاهان‬        ‫کند؟» یکی از مأمورین پادشاه اسرائیل‬
‫بجنگ شان آمده اند، همۀ آنهائی که‬            ‫جواب داد: «الیشع، پسر شافاط که شا گرد‬
‫سالح را برده می توانستند جلب شدند و‬         ‫ایلیا بود اینجا است.» 21 یهوشافاط گفت:‬
‫در امتداد سرحد موضع گرفتند. 22 فردای‬        ‫«او یک نبی واقعی است.» پس هر سه‬
‫آن، هنگام صبح وقتی برخاستند، آفتاب‬                            ‫پادشاه پیش الیشع رفتند.‬
‫115‬                           ‫دوم پادشاهان  3 ،​4‬
                                  ‫​‬

‫طوریکه می دانید که شوهرم یک‬                ‫بر سطح آب می درخشید و آب برنگ‬
‫شخص خداپرست بود. حاال یکنفری که‬            ‫خون معلوم می شد. 32 آن ها گفتند:‬
‫شوهرم از او یک مبلغ پول قرض گرفته‬          ‫«ببینید، همه جا را خون گرفته است.‬
‫بود آمده است تا دو فرزندم را بعوض‬          ‫مثلیکه آن سه لشکر بین خود جنگ کرده‬
‫قرض شوهرم به غالمی ببرد.» 2 الیشع‬          ‫و یکدیگر خود را کشته اند. بیائید که‬
‫پرسید: «من برایت چه کنم؟ و بگو که‬               ‫برویم و اردوگاه شان را تاراج کنیم.»‬
‫در خانه ات چه داری؟» زن جواب داد:‬          ‫42 اما وقتی به اردوگاه آن ها رسیدند،‬
‫«هیچ، فقط یک کمی روغن در یک‬                ‫سپاه اسرائیل بر آن ها حمله کرد و آن ها‬
‫ظرف دارم و بس.» 3 الیشع گفت: «برو‬          ‫را وادار به عقب نشینی نمودند. سپاه‬
‫پیش همسایگانت و از آن ها هرقدر ظرف‬         ‫اسرائیل به تعقیب شان رفت و آن ها را‬
‫خالی که دارند به امانت بگیر. 4 بعد تو و‬    ‫کشت 52 و شهرهای شان را ویران کرد.‬
‫فرزندانت بداخل خانه بروید و دروازه را‬      ‫وقتی سربازان اسرائیل از مزارع حاصلخیز‬
‫ببندید. آنگاه ظرفها را از روغن پر کنید و‬
        ‫ُ‬                                  ‫شان می گذشتند هر یک از آن ها یک‬
   ‫ظرفی را که پر شد به یکسو بگذارید.»‬
                             ‫ُ‬             ‫سنگ انداخت تا اینکه همه زمینهای شان‬
‫5 پس آن زن با دو فرزند خود به خانه‬         ‫از سنگ پوشیده شدند. مردم اسرائیل‬
‫رفتند و دروازه را بستند. ظرفهای خالی‬       ‫همچنان چشمه های شان را بستند و‬
‫را آوردند و آنگاه یک ظرف کوچک‬              ‫درختان میوه دار آن ها را قطع کردند. در‬
‫روغن زیتون را گرفت و از روغن آن‬            ‫آخر تنها پایتخت شان، قیرحارس باقی‬
                                                    ‫َ‬
‫ظرفهای خالی را پر کرد. 6 وقتی همه‬
                     ‫ُ‬                     ‫ماند، اما بعدا آنرا محاصره کردند و با‬
                                                                     ‫ً‬
‫ظرفها پر شدند، زن گفت: «ظرف دیگری‬ ‫ُ‬                   ‫منجنیق ها به آن حمله نمودند.‬
‫بیاورید.» یکی از فرزندانش گفت: «آن‬         ‫62 وقتی پادشاه موآب دید که جنگ را‬
‫آخرین ظرفی بود که پر کردی.» آنوقت‬
                   ‫ُ‬                       ‫می بازد، بنابران هفتصد نفر شمشیرزن‬
‫ بعد از آن پیش‬ ‫روغن از جریان باز ماند. 7‬   ‫را با خود گرفت و می خواست که صف‬
‫الیشع رفت و به او خبر داد. الیشع گفت:‬      ‫دشمن را شگافته پیش پادشاه ادوم فرار‬
‫«حاال برو، روغن را بفروش و قرض را‬          ‫کند، اما موفق نشد. 72 آنوقت پسر اولباری‬
‫ادا کن و باقیماندۀ آن را برای مصرف‬         ‫خود را برد و بر سر دیوار قربانی کرد. چون‬
                                                                           ‫ُ‬
              ‫خود و فرزندانت نگهدار.»‬      ‫عسا کر اسرائیلی آن را دیدند با نفرت دست‬
                                               ‫از حمله کشیده به کشور خود برگشتند.‬
‫الیشع پسر زن شونمی را زنده می کند‬
‫8 روزی الیشع به شونیم رفت. یکی از‬      ‫الیشع به بیوه زنی بینوا کمک می کند‬
‫یک روز بیوۀ یکی از انبیاء زنان ثروتمند آنجا از او دعوت کرد که‬
‫پیش الیشع آمد و گفت: «شوهر با او غذا بخورد. بعد از آن، هر وقتیکه‬              ‫4‬
‫این خدمتگارت فوت کرده است. الیشع از آن شهر می گذشت، در خانۀ آن‬
‫دوم پادشاهان  4‬                               ‫215‬

‫81 آن طفل بزرگ شد و یک روز بدیدن‬            ‫زن توقف می کرد و با او غذا می خورد.‬
‫پدر خود که در مزرعه همراه دروگران بود،‬      ‫9 آن زن به شوهر خود گفت: «من یقین‬
‫رفت. 91 در آنجا پیش پدر خود از سر‬           ‫دارم که این مردی که گاهگاهی به اینجا‬
‫دردی شکایت کرد. پدرش به خادم خود‬            ‫می آید یک شخص روحانی و مقدس‬
‫گفت: «او را پیش مادرش ببر.» 02 خادم‬         ‫است. 01 پس ما باید یک اطاق کوچک‬
‫او را برد و بر زانوان مادرش قرار داد. طفل‬   ‫برای او بر سر بام بسازیم، و یک بستر‬
‫تا ظهر بر زانوان مادر خود بود و بعد مرد.‬
    ‫ُ‬                                       ‫و چوکی و چراغ هم برایش تهیه کنیم تا‬
‫12 مادرش طفل را باال برد و در بستر الیشع‬    ‫هر وقتیکه اینجا می آید برای رهایش از‬
‫خواباند. دروازه را بست و پائین رفت.‬                                 ‫آن استفاده کند.»‬
‫22 بعد شوهر خود را صدا کرده گفت:‬            ‫11 باری وقتی الیشع به آنجا آمد به آن‬
‫«یکی از خادمان را با یک خر برایم‬            ‫اطاق برای استراحت رفت 21 و به خادم‬
‫بفرست تا فورا پیش آن مرد خدا بروم و‬
                           ‫ً‬                ‫خود، جیحزی گفت: «برو به آن خانم‬
‫ شوهرش پرسید:‬   ‫بزودی بر می گردم.» 32‬       ‫شونمی بگو که به اینجا بیاید.» وقتی او‬
‫«چرا امروز می خواهی بروی؟ نه مهتاب‬              ‫ِ َ‬
                                            ‫آمد روبرویش ایستاد. 31 الیشع به جیحزی‬
‫نو شده و نه روز شنبه است.» زنش گفت:‬         ‫گفت: «از او بپرس که من برایش چه کنم‬
‫«فرقی نمی کند. مجبورم که بروم.» 42 پس‬       ‫تا تالفی زحماتی که برای من کشیده و‬
‫خر را پاالن کرد و به خادم گفت: «خر را‬       ‫احتیاجات مرا فراهم کرده است بشود.‬
‫تیز بران و تا من نگویم در جائی توقف‬         ‫شاید بخواهد که پیش پادشاه یا قوماندان‬
‫نکن.» 52 پس آن زن از آنجا حرکت کرد‬          ‫سپاه بروم و از او شفاعت کنم.» زن‬
‫و به کوه کَرمل، جائیکه الیشع در آن وقت‬
                             ‫َ‬              ‫جواب داد: «من در اینجا با قوم خود‬
                 ‫بود و باش داشت، رفت.‬       ‫همه چیز دارم.» 41 او پرسید: «پس‬
‫الیشع او را از دور دید و به خادم‬            ‫چه می توانم برایش بکنم؟» جیحزی‬
‫خود، جیحزی گفت: 62 «برو از آن زن‬            ‫جواب داد: «او پسری ندارد و شوهرش‬
‫که از شونم می آید بپرس که خیریت‬             ‫هم مردی سالخورده است.» 51 الیشع‬
‫است؟ خودش و شوهر و پسرش چه حال‬              ‫گفت: «او را بگو که بیاید.» وقتی او‬
‫دارند؟» زن جواب داد: «بلی، خیر و‬            ‫آمد، پیش دروازه ایستاد. 61 الیشع به او‬
‫خیریت است.» 72 اما وقتی بسر کوه پیش‬         ‫گفت: «سال آینده در همین وقت پسری‬
‫الیشع رسید، زیر پاهایش افتید. جیحزی‬         ‫را در آغوش خواهی داشت.» زن جواب‬
‫آمد تا او را از پاهایش دور کند، الیشع‬       ‫داد: «نی، آقای من، ای مرد خدا، لطفا‬
                                            ‫ً‬
‫گفت: «او را بحالش بگذار، زیرا مشکل‬                                ‫مرا فریب ندهید.»‬
‫بزرگی دارد و خداوند از من پنهان کرد‬         ‫71 اما همانطوریکه الیشع گفته بود، آن‬
‫و به من خبر نداد.» 82 آنگاه زن گفت:‬         ‫زن حامله شد و در وقت معین پسری‬
‫«آیا من از شما فرزندی طلب کردم؟‬                                           ‫بدنیا آورد.‬
‫315‬                             ‫دوم پادشاهان  4‬

                                          ‫آیا از شما خواهش نکردم که مرا فریب‬
 ‫الیشع دو معجزۀ دیگر نشان می دهد‬          ‫ندهید؟» 92 الیشع رو بطرف جیحزی‬
                    ‫ِ‬
‫83 وقتی الیشع به جلجال برگشت، در‬          ‫کرده گفت: «عجله کن؛ عصای مرا بگیر‬
‫آنجا قحطی آمده بود. یک روز هنگامی‬         ‫و برو. در راه نه به کسی سالم بدهی و‬
‫که انبیاء جوان را تعلیم می داد، به خادم‬   ‫نه به سالم کسی جواب بگوئی. مستقیما‬
                                          ‫ً‬
‫خود گفت: «آن دیگ بزرگ را بر آتش‬           ‫به آن خانه برو عصای مرا بروی طفل‬
‫بگذار و برای این جوانان آش بپز.»‬          ‫بگذار.» 03 مادر طفل گفت: «به حیات‬
‫93 یکی از آن ها برای سبزی چیدن به‬         ‫خداوند و بسر شما قسم است که بدون‬
‫مزرعه رفت. در آنجا یک بوتۀ وحشی‬           ‫شما به خانه بر نمی گردم.» پس الیشع‬
‫را یافت و دامن خود را از کدوی‬             ‫برخاست و با آن زن براه افتاد. 13 در‬
‫صحرایی پر کرد. بعد آمد و آن ها را‬
                            ‫ُ‬             ‫عین حال جیحزی پیش از آن ها رفت‬
‫تکه تکه برید و بدون آنکه بداند آن ها‬      ‫و عصا را بروی طفل گذاشت. اما نه‬
‫چه بودند در بین دیگ آش انداخت.‬            ‫آوازی برخاست و نه اثری از حیات در‬
‫04 سپس آش را از دیگ کشیدند و آوردند‬       ‫طفل پیدا شد. پس برگشت و در راه با او‬
‫که بخورند. اما به مجردیکه آنرا چشیدند‬           ‫برخورد و گفت: «طفل بیدار نشد.»‬
‫فریاد زدند: «ای مرد خدا، در بین دیگ‬       ‫23 وقتی الیشع به آن خانه رسید، طفل‬
‫زهر است!» پس آنرا خورده نتوانستند.‬        ‫را دید که مرده در بسترش افتاده است.‬
                                                                      ‫ُ‬
‫14 الیشع گفت: «بروید کمی آرد برایم‬        ‫33 آنگاه دروازه را بست و بحضور خداوند‬
‫بیاورید.» او آرد را در دیگ انداخت‬         ‫دعا کرد. 43 بعد برخاست در بستر بروی‬
‫و گفت: «حاال بخورید.» وقتی خوردند‬         ‫طفل دراز کشید و دهن، چشمان و‬
‫دیدند که براستی هیچ آسیبی به آن ها‬        ‫دستهای خود را بر دهن، چشمان و‬
                                ‫نرسید.‬    ‫دستهای طفل گذاشت و در حالیکه روی‬
‫24 روزی مردی از بعل شلیشه آمد و برای‬
                ‫َ‬     ‫َ‬                   ‫او خم شده و دراز کشیده بود، بدن طفل‬
‫الیشع بیست قرص نان جو از محصول نو و‬
   ‫َ‬              ‫َ‬                       ‫گرم شد. 53 سپس از بستر پائین آمد و در‬
‫خوشه های تازه را در یک جوال آورد.‬         ‫اطاق یک بار باال و پائین قدم زد. بعد‬
‫الیشع به او گفت: «اینها را به مردم بده‬    ‫دوباره آمد و بروی طفل خم شد. در این‬
‫که بخورند.» 34 اما خادمش گفت: «آیا‬        ‫وقت طفل هفت بار عطسه زد و چشمان‬
‫فکر می کنی که این چند قرص نان برای‬        ‫خود را باز کرد. 63 آنگاه الیشع، جیحزی‬
‫یکصد نفر کافی است؟» الیشع باز گفت:‬        ‫را خواست و گفت: «مادر طفل را بگو‬
‫«آن ها را به مردم بده که بخورند، زیرا‬     ‫که بیاید.» وقتی او آمد الیشع به او گفت:‬
‫خداوند می فرماید که همه سیر می شوند‬       ‫«بیا طفلت را بگیر.» 73 او آمد و بزیر‬
‫و چیزی هم باقی می ماند.» 44 پس خادم‬       ‫پاهایش افتاد و سر تعظیم بزمین خم کرد.‬
‫نان را پیشروی آن ها گذاشت و طوریکه‬                   ‫بعد طفل خود را گرفت و رفت.‬
‫دوم پادشاهان  4 ،​5‬
                                  ‫​‬                                          ‫415‬

‫8 اما وقتی الیشع نبی از ماجرا خبر شد‬       ‫خداوند فرموده بود همۀ شان خوردند و‬
‫به پادشاه پیام فرستاد و گفت: «چرا غصه‬                      ‫چیزی هم باقی ماند.‬
‫می خوری؟ آن مرد را پیش من بفرست‬
‫و من به او ثابت می کنم که در اسرائیل‬                    ‫شفای نعمان‬
‫یک نبی واقعی وجود دارد.» 9 پس‬
‫نعمان با اسپها و عراده های خود آمد‬
                                           ‫نعمان، سپه ساالر لشکر پادشاه‬
                                           ‫سوریه، مرد بزرگ و شخص معتمد‬        ‫5‬
‫و پیش دروازۀ خانۀ الیشع توقف کرد.‬          ‫شاه بود، زیرا بخاطر لیاقت و کاردانی او،‬
‫01 الیشع قاصدی را پیش نعمان فرستاد و‬       ‫کشور سوریه به پیروزی های زیادی نایل‬
‫گفت به او بگو که هفت بار خود را در‬         ‫شده بود. با اینکه او یک شخص دالور و‬
‫دریای اردن بشوید. آنگاه پوست بدنش‬          ‫جنگجو بود، مگر از مرض برص، (یعنی‬
                                                       ‫ََ‬
‫بحالت عادی برگشته از مرض بکلی‬              ‫جذام) رنج می برد. 2 قوای سوریه در یکی‬
‫شفا خواهد یافت. 11 ولی نعمان قهر شد‬        ‫از حمالت خود، دختر جوانی را از کشور‬
‫و آنجا را ترک کرد و گفت: «من فکر‬           ‫اسرائیل به اسارت بردند و او خدمتگار زن‬
‫می کردم که او پیش من بیرون می آید‬          ‫نعمان شد. 3 او یک روز به خانم نعمان‬
‫و بحضور خداوند، خدای خود دعا‬               ‫گفت: «کاش آقایم پیش آن نبی که در سامره‬
‫می کند و دست خود را بر جای جذام‬            ‫زندگی می کند، می رفت، زیرا او می تواند‬
‫تکان داده مرا شفا می دهد. 21 برعالوه آیا‬   ‫آقایم را از مرضی که دارد شفا بدهد.»‬
‫آب ابانه و فَرفَر، دو دریای دمشق، بهتر‬     ‫4 بنابران نعمان پیش پادشاه رفت و آنچه را‬
‫از آب همه دریاهای اسرائیل نیست؟»‬           ‫که آن دختر اسرائیلی گفته بود برایش بیان‬
‫بنابراین، با قهر و غضب براه خود رفت.‬       ‫کرد. 5 پادشاه به او گفت: «برو و نامه ای‬
‫31 اما خادمانش پیش او آمدند و گفتند:‬       ‫هم از جانب من با خود ببر.» پس نعمان‬
‫«ا گر آن نبی به تو کار مشکلی را پیشنهاد‬    ‫ده وزنۀ نقره و شش هزار مثقال طال و ده‬
‫می کرد آیا تو نمی پذیرفتی؟ در حالیکه‬       ‫دست لباس را با خود گرفته رهسپار سامره‬
‫او راه آسانی را بتو نشان داد و تنها گفت‬    ‫شد. 6 نامه را به پادشاه رساند که مضمونش‬
‫که برو خود را بشوی و شفا می یابی.»‬         ‫این بود: «حامل این نامه نعمان، یکی از‬
‫41 پس نعمان رفت و قرار هدایت الیشع‬         ‫مأمورین من است که به تو معرفی می کنم،‬
‫هفت بار در دریای اردن غوطه ور شد.‬          ‫و توقع دارم که او را از مرض جذام شفا‬
‫آنگاه گوشت بدنش مثل گوشت یک طفل‬            ‫بدهی.» 7 وقتی پادشاه نامه را خواند، لباس‬
         ‫کوچک برگشته پا ک و سالم شد.‬       ‫خود را پاره کرد و گفت: «آیا من خدا‬
‫51 بعد نعمان با تمام همراهان خود‬           ‫هستم که اختیار مرگ و زندگی بدستم باشد.‬
‫پیش الیشع برگشت. در برابر او ایستاد‬        ‫پادشاه سوریه فکر می کند که من می توانم‬
‫و گفت: «حاال می دانم که در تمام‬            ‫این مرد را شفا بدهم. شاید او بهانه ای‬
‫روی زمین بغیر از خدای اسرائیل خدای‬                    ‫می جوید تا با من جنگ کند.»‬
‫515‬                           ‫دوم پادشاهان  5 ،​6‬
                                  ‫​‬

‫که یک وزنۀ نقره و دو دست لباس برای‬         ‫دیگری وجود ندارد. پس از تو خواهش‬
‫شان بدهی.» 32 نعمان گفت: «من بتو دو‬        ‫می کنم که تحفۀ این خدمتگارت را قبول‬
‫وزنۀ نقره می دهم، لطفا آنرا قبول کن.»‬
               ‫ً‬                           ‫کنی.» 61 اما الیشع گفت: «بنام خداوند که‬
‫او بسیار اصرار کرد و بعد وزنه های نقره‬     ‫من بندۀ او هستم قسم است که هیچ‬
‫را در دو خریطه انداخت و با دو دست‬          ‫تحفه ای را از تو قبول نمی کنم.» 71 نعمان‬
‫لباس به دو نفر از خادمان خود داد تا‬        ‫ً‬
                                           ‫گفت: «ا گر تحفۀ مرا نمی پذیری، اقال‬
‫آن ها را پیشاپیش جیحزی حمل کنند.‬           ‫اجازه بده که دو بار قاطر از خا ک اینجا‬
‫42 وقتی به تپۀ جای اقامت الیشع رسید‬        ‫را با خود ببرم، زیرا بعد از این بجز برای‬
‫خریطه ها را از آن ها گرفت و در خانه‬        ‫خداوند، برای هیچ خدای دیگر قربانی‬
‫گذاشت و خادمان نعمان را مرخص کرد‬           ‫سوختنی و هدیه تقدیم نمی کنم. 81 اما‬
                 ‫و آن ها براه خود رفتند.‬   ‫امیدوارم که خداوند مرا ببخشد، زیرا‬
‫52 بعد داخل شد و در برابر آقای خود‬         ‫وقتی پادشاه به معبد ِرمون برای پرستش‬
‫ایستاد. الیشع پرسید: «جیحزی، کجا‬           ‫می رود من او را همراهی می کنم و او در‬
‫رفته بودی؟» او جواب داد: «من جائی‬          ‫وقت عبادت ببازوی من تکیه می کند.‬
‫نرفته بودم.» 62 الیشع به او گفت: «آیا‬      ‫باز هم دعا می کنم که خداوند مرا بخاطر‬
‫نفهمیدی که وقتی نعمان برای استقبالت‬        ‫این کار ببخشد.» 91 الیشع به او گفت: «به‬
‫از عرادۀ خود پیاده شد روح من هم در‬                                   ‫سالمتی برو.»‬
‫آنجا بود؟ حاال وقت آن نیست که از‬
‫کسی پول، لباس، باغ زیتون، تا کستان،‬                    ‫حرص جیحزی‬
‫گوسفند، گاو، کنیز و یا غالم قبول کنی.‬ ‫اما وقتی نعمان کمی از آنجا دور شد‬
‫72  پس تو به مرضی که نعمان داشت‬       ‫02 جیحزی، خادم الیشع با خود گفت:‬
‫مبتال می شوی و تو و اوالده ات برای‬    ‫«آقای من هدیه ای را که نعمان برایش‬
‫همیشه از آن مرض رنج خواهید برد.»‬      ‫می داد نگرفت و به او اجازه داد که‬
‫بنابران جیحزی دفعتا به مرض جذام‬
                  ‫ً‬                   ‫مفت و رایگان برود. اما به خداوند قسم‬
‫مبتال شد و با پوست سفید مثل برف از‬    ‫است که من می روم و یک چیزی از او‬
                        ‫حضور او رفت.‬  ‫می گیرم.» 12 پس جیحزی بدنبال نعمان‬
                                      ‫رفت. وقتی نعمان دید که شخصی از‬
             ‫معجزۀ سر تبر‬             ‫عقب او می دود، برای مالقات او از‬
‫یک روز انبیاء جوان به الیشع‬
‫گفتند: «طوریکه می بینی جای‬         ‫6‬  ‫عرادۀ خود پیاده شد و گفت: «خیریت‬
                                      ‫است؟» 22 او جواب داد: «بلی، خیریت‬
‫است، اما آقایم مرا فرستاد تا به تو بگویم سکونت ما در اینجا تنگ است، 2 بنابران‬
‫که دو نفر نبی از کوهستان افرایم پیش او به ما اجازه بده که بکنار دریای اردن‬
‫آمدند، بنابراین، از تو خواهش می کند برویم. در آنجا چوب زیاد است می توانیم‬
‫دوم پادشاهان  6‬                            ‫615‬

‫اسرائیل همدست است؟» 21 یکی از‬             ‫از آن چوبها خانه ای برای سکونت‬
‫آن ها جواب داد: «ای پادشاه، هیچ‬           ‫بسازیم.» او جواب داد: «بسیار خوب،‬
‫کسی از ما طرفدار پادشاه اسرائیل نیست،‬     ‫بروید.» 3 بعد یکی از انیباء از او‬
‫بلکه الیشع نبی که در اسرائیل است، هر‬      ‫خواهش کرد که او هم با آن ها برود. او‬
‫چیزی را حتی ا گر در خوابگاه خود هم‬        ‫گفت: «خوب، می روم.» 4 پس آن ها‬
‫بگوئی، به پادشاه اسرائیل خبر می دهد.»‬     ‫یکجا براه افتادند. وقتی به اردن رسیدند،‬
‫31 پادشاه گفت: «برو و هر جائی که است‬      ‫شروع به کار کردند. 5 اما هنگامیکه یکی‬
‫پیدایش کن تا عسا کر بفرستم و او را‬        ‫از آن ها چوبی را قطع می کرد، تبرش از‬
‫دستگیر کنند.» وقتی به او گفتند که الیشع‬   ‫دسته جدا شد و در آب افتاد. او فریاد زد:‬
‫در دوتان است، 41 پس او یک سپاه بزرگ‬       ‫«ای آقا، آن تبر را امانت گرفته بودم.»‬
‫را مجهز با اسپها و عراده ها به آنجا‬       ‫6 الیشع پرسید: «در کجا افتاد؟» او آن‬
‫فرستاد و هنگام شب به آنجا رسیدند، و‬       ‫جائیرا که تبر افتاده بود به او نشان داد‬
                   ‫شهر را محاصره کردند.‬   ‫آنگاه الیشع یک تکه چوب را برید و در‬
‫51 صبح وقت روز دیگر، وقتی خادم‬            ‫آب انداخت و تبر سر آب آمد. 7 الیشع به‬
‫الیشع بیرون رفت، دید که سپاه ارام‬         ‫آن مرد گفت: «آنرا از آب بگیر.» آن مرد‬
‫با اسپها و عراده ها شهر را محاصره‬               ‫دست خود دراز کرد و تبر را گرفت.‬
‫کرده اند. او پیش الیشع برگشت و گفت:‬
‫«آه ای آقا، چه چاره کنیم؟» 61 الیشع‬                 ‫شکست سپاه ارام‬
‫جواب داد: «نترس، ما زیادتر از آن ها‬       ‫8 یکبار وقتی پادشاه ارام با اسرائیل در‬
‫طرفدار داریم.» 71 آنگاه دعا کرد و گفت:‬    ‫حال جنگ بود با مأمورین خود مشوره‬
‫«خداوندا، چشمانش را باز کن تا ببیند.»‬     ‫کرد و گفت: «در فالن جا با سپاه خود‬
‫پس خداوند چشمان خادمش را باز کرد‬          ‫موضع می گیرم.» 9 اما الیشع فور ا به‬
                                              ‫ً‬
‫و دید کوههای اطراف الیشع پر از اسپها و‬
            ‫ُ‬                             ‫پادشاه اسرائیل خبر داده گفت: «احتیاط‬
‫عراده های آتشین بود. 81 بعد چون ارامیان‬   ‫کنی که از فالن جا نگذری، زیرا پادشاه‬
‫برای حمله آمدند، الیشع بحضور خداوند‬       ‫ارام به آنجا حمله می کند.» 01 پس پادشاه‬
‫دعا کرد گفت: «به دربار تو التجا‬           ‫اسرائیل به سپاه خود پیام فرستاد که‬
‫می کنم که این مردم را از دو چشم کور‬       ‫خبردار باشند. به این ترتیب الیشع چندین‬
‫بسازی.» خداوند دعای او را قبول فرمود‬      ‫بار پادشاه را از خطریکه متوجه او بود‬
‫و همۀ آن ها کور شدند. 91 الیشع به آن ها‬                             ‫باخبر ساخت.‬
‫گفت: «شما راه را غلط کرده اید. این‬        ‫11 پادشاه آرام از این بابت بسیار متأثر‬
‫شهر آن جائی نیست که شما قصد حملۀ‬          ‫شد. بنابران مأمورین خود را جمع‬
‫آنرا دارید. بدنبال من بیائید و من شما‬     ‫کرده از آن ها پرسید: «حاال به من‬
‫را پیش آن شخصی که در جستجویش‬              ‫بگوئید که چه کسی از بین ما با پادشاه‬
‫715‬                           ‫دوم پادشاهان  6 ،​7‬
                                  ‫​‬

‫«چه شکایت داری؟» او جواب داد:‬             ‫هستید راهنمائی می کنم.» او آن ها را به‬
‫«این زن پیشنهاد کرد و گفت: «تو امروز‬                                    ‫سامره برد.‬
‫پسرت را بیاور که بخوریم، و من فردا‬        ‫02 به مجردیکه پای شان به سامره رسید،‬
‫پسر خود را می آورم و هر دوی ما او را‬      ‫الیشع دعا کرد و گفت: «خداوندا،‬
‫می خوریم.» 92 من قبول کردم. پسرم را‬       ‫چشمان اینها را بینا کن تا ببینند.»‬
‫پختیم و خوردیم. فردای آن وقتی به او‬   ‫ُ‬   ‫خداوند آن ها را بینا ساخت و دیدند که‬
‫گفتم که پسرش را بیاورد که بخوریم، او‬      ‫در سامره هستند. 12 وقتی پادشاه اسرائیل‬
‫پسر خود را پنهان کرد.» 03 وقتی پادشاه‬     ‫آن ها را دید از الیشع پرسید: «آقا، آیا‬
‫داستان آن زن را شنید لباس خود را پاره‬     ‫آن ها را بکشم؟ آیا آن ها را بکشم؟»‬
‫کرد. (چون پادشاه بر سر دیوار بود، مردم‬    ‫22 او جواب داد: «نی، اسیران جنگ را‬
‫دیدند که او زیر لباس خود کاالی نمدی‬       ‫نباید کشت، بلکه آن ها را نان و آب بده‬
‫پوشیده بود.) 13 پادشاه گفت: «ا گر امروز‬   ‫و دوباره پیش پادشاه شان بفرست.»‬
‫سر الیشع را از تنش جدا نکنم، خداوند‬       ‫32 پس پادشاه برای آن ها دعوت بزرگی‬
‫مرا به روز بد گرفتار کند.» 23 آنگاه یک‬    ‫ترتیب داد و بعد از آنکه همه خوردند‬
     ‫نفر را برای دستگیری الیشع فرستاد.‬    ‫و نوشیدند، پیش پادشاه خود برگشتند.‬
‫در عین حال الیشع با مو سفیدان قوم در‬      ‫بنابران ارامیان تا یک زمانی به کشور‬
‫خانۀ خود نشسته بود. پیش از آنکه قاصد‬                         ‫اسرائیل حمله نکردند.‬
‫شاه برسد، الیشع به آن ها گفت: «آیا‬
‫می دانید که این قاتل، یک نفر را برای‬                  ‫محاصرۀ سامره‬
‫کشتن من فرستاده است؟ وقتی قاصد شاه‬        ‫42 اما بعد از مدتی ِبنهدد، پادشاه ارام‬
                                                        ‫َ َ‬
‫آمد شما باید دروازه را برویش ببندید و‬     ‫سپاه خود را آماده و مجهز ساخت و برای‬
‫نگذارید که داخل شود، زیرا آقایش هم‬        ‫جنگ به سامره لشکرکشی نمود و آنرا‬
‫بدنبال او می آید.» 33 هنوز حرف او‬         ‫محاصره کرد. 52 در نتیجۀ محاصره قحطی‬
‫تمام نشده بود که قاصد و بدنبال او خود‬     ‫شدیدی در سامره پیدا شد، بحدیکه قیمت‬
‫پادشاه رسید. پادشاه گفت: «چون این‬         ‫یک کلۀ خر به هشتاد سکۀ نقره و قیمت‬
‫مصیبت را خداوند خودش بر سر ما آورده‬       ‫دو صد گرام سنگدان کبوتر به پنج سکۀ‬
‫است، پس حاجت نیست که از او انتظار‬         ‫نقره رسیده بود. 62 یک روز هنگامی که‬
                 ‫کمک را داشته باشیم.»‬     ‫پادشاه اسرائیل باالی دیوار شهر قدم‬
‫الیشع جواب داد: «خداوند‬
‫می فرماید که فردا در همین ساعت‬    ‫7‬       ‫می زد، یک زن فریاد زد: «ای پادشاه‬
                                          ‫به من کمک کن!» 72 او جواب داد:‬
‫یک سیر آرد ترمیده یا دو سیر آرد جو‬
  ‫َ‬                      ‫َ‬                ‫«از خداوند کمک بطلب. از دست من‬
‫به قیمت یک سکۀ نقره به دروازۀ شهر‬         ‫چیزی پوره نیست. نه گندم و نه شراب‬
‫سامره فروخته می شود.» 2 افسری که‬          ‫دارم که بتو بدهم.» 82 بعد از زن پرسید:‬
‫دوم پادشاهان  7‬                               ‫815‬

‫به دست آوردند با خود بردند و آن ها را‬       ‫دست پادشاه را گرفته بود به الیشع گفت:‬
                         ‫هم پنهان کردند.‬    ‫«ا گر خداوند از آسمان غله هم بفرستد‬
‫9 بعد به یکدیگر گفتند: «این کاری‬            ‫این کار امکان ندارد.» اما الیشع جواب‬
‫که ما می کنیم درست نیست. امروز روز‬          ‫داد: «تو با چشمانت خواهی دید اما آنرا‬
‫خوشی و خوشخبری است. ا گر خاموش‬                                   ‫بلب نخواهی زد.»‬
‫بنشینیم و تا صبح صبر کنیم گناهکار و‬
‫مجرم شمرده می شویم. پس باید برویم‬                    ‫ارامیان فرار می کنند‬
‫و به مأمورین قصر شاهی خبر بدهیم.»‬           ‫3 در پیش دروازۀ شهر چهار مرد جذامی‬
‫01 آن ها رفتند و پهره داران دروازۀ شهر‬      ‫نشسته بودند. به یکدیگر خود گفتند: «چرا‬
‫را صدا کردند و به آن ها گفتند: «ما به‬       ‫اینجا به انتظار مرگ بنشینیم؟ 4 چه در‬
‫اردوگاه ارامیان رفتیم، اما در آنجا نه کسی‬   ‫اینجا بمانیم یا بداخل شهر برویم، در‬
‫را دیدیم و نه آوازی را شنیدیم. اسپها و‬      ‫هر صورت از گرسنگی می میریم، پس‬
‫خرهای شان بسته بودند و خیمه های‬             ‫بیائید که به اردوی ارامیان برویم. ا گر ما‬
‫آن ها همه همانطوریکه افراشته بودند‬          ‫را زنده گذاشتند، از آن چه بهتر و ا گر‬
‫قرار دارند.» 11 پهره داران به کارکنان‬       ‫کشتند باز هم فرقی نمی کند، زیرا ا گر‬
‫قصر سلطنتی خبر دادند. 21 پادشاه همان‬        ‫آن ها ما را نکشند البته از گرسنگی‬
‫شب رفت و به مأمورین خود گفت: «من‬            ‫خواهیم مرد.» 5 پس هنگام شام بسوی‬
‫می دانم که ارامیان چه نقشه ای دارند.‬        ‫اردوی ارامیان براه افتادند. وقتی به‬
‫آن ها از موضوع قحطی خبر دارند،‬              ‫نزدیک اردو رسیدند هیچ کسی را ندیدند.‬
‫بنابران از اردوگاه خود رفته و در دشت‬        ‫6 زیرا خداوند کاری کرد که ارامیان صدای‬
‫خود را پنهان کرده اند و قصد دارند که‬        ‫چرخهای عراده ها و آواز سم اسپها و غریو‬
                                                           ‫ُ‬
‫وقتی ما از شهر بیرون شویم ما را زنده‬        ‫لشکر بزرگی را شنیدند، لهذا به یکدیگر‬
  ‫دستگیر کنند و بعد بداخل شهر بروند.»‬       ‫خود گفتند: «پادشاه اسرائیل، پادشاهان‬
‫31 یکی از مأمورین گفت: «ما باید‬             ‫حتیان و مصر را اجیر کرده است تا با ما‬  ‫ِ‬
‫چند نفر را با پنج رأس اسپهای که باقی‬        ‫ بنابران در وقت شام همۀ آن ها‬ ‫بجنگند.» 7‬

‫مانده اند بفرستیم و معلوم کنیم که وضع‬       ‫فرار کردند و خیمه، اسپ، خر و اردوگاه‬
‫آنجا چطور است. ا گر خطری برای‬               ‫خود را با همه چیزهای آن بجا گذاشتند‬
‫آن ها پیش آید و کشته شوند چندان فرقی‬        ‫و از ترس جان گریختند. 8 وقتی آن مردان‬
‫نمی کند، زیرا ا گر در اینجا هم بمانند‬       ‫جذامی به اردوگاه رسیدند، در یک خیمه‬
‫همراه ما می میرند.» 41 آنگاه چند نفر را‬     ‫داخل شدند. خوردند و نوشیدند و نقره،‬
‫انتخاب کردند و پادشاه آن ها را در دو‬        ‫طال و لباسی را هم که یافتند با خود‬
‫عراده سوار کرد و هدایت داد که بروند و‬       ‫برده پنهان کردند. باز دوباره آمدند و به‬
‫معلوم کنند که لشکر ارامیان کجا رفته اند.‬    ‫خیمۀ دیگر داخل شدند و هر چیزی را که‬
‫915‬                           ‫دوم پادشاهان  7 ،​8‬
                                  ‫​‬

‫3 بعد از ختم هفت سال آن زن وقتی از‬        ‫51 آن ها تا دریای اردن رفتند و تمام راه پر‬
                                            ‫ُ‬
‫کشور فلسطینی ها برگشت، پیش پادشاه‬         ‫از البسه و تجهیزات نظامی ارامیان بود که‬
‫رفت تا از او خواهش کند که خانه و ملک‬
     ‫ُ‬                                    ‫آن ها را از روی عجله بروی سرک انداخته‬
‫او را برایش مسترد نماید. 4 در این وقت‬     ‫و فرار کرده بودند. پس قاصدان برگشتند و‬
‫پادشاه با جیحزی، خادم الیشع صحبت‬              ‫مشاهدات خود را به شاه گزارش دادند.‬
‫می کرد و از او خواست تا از کارهای‬         ‫61 آنگاه همۀ مردم سامره بیرون رفتند و‬
‫بزرگی که الیشع انجام داده بود برایش‬       ‫به تاراج اردوگاه ارامیان شروع کردند، و‬
‫بیان کند. 5 در حینیکه جیحزی قصه‬           ‫قراریکه خداوند فرموده بود قیمت یک‬
‫می کرد که الیشع چطور طفل مرده ای را‬       ‫سیر آرد اعلی و دو سیر آرد جو به یک‬
                                                     ‫َ‬
‫زنده ساخت، نا گهان مادر همان طفل از‬       ‫سکۀ نقره رسید. 71 پادشاه افسری را که‬
‫دروازه وارد شد و عریضۀ خود را در بارۀ‬     ‫معاون او بود مأمور ساخت تا از دروازۀ‬
‫استرداد دارائی اش بحضور پادشاه تقدیم‬      ‫شهر مراقبت کند، ولی او همانطوریکه الیشع،‬
‫کرد. جیحزی گفت: «ای پادشاه، این‬           ‫در وقتیکه پادشاه برای دستگیری اش‬
‫همان زنی است که الیشع پسرش را زنده‬        ‫آمد، پیشگوئی کرده بود بزیر پاهای مردم‬
‫کرد!» 6 پادشاه از آن زن پرسید: «آیا این‬   ‫لگدمال شد و مرد. 81 زیرا الیشع به پادشاه‬
                                                                       ‫ُ‬
‫حرف او حقیقت دارد؟» او در جواب‬            ‫گفته بود که به دروازۀ سامره یک سیر‬
‫سوال پادشاه حرف جیحزی را تصدیق‬            ‫آرد اعلی یا دو سیر آرد جو به قیمت‬
                                                       ‫َ‬
‫کرد. بنابران پادشاه به یکی از مأمورین‬     ‫یک سکۀ نقره بفروش می رسد. 91 و آن‬
‫خود هدایت داده گفت: «همه دارائی او‬        ‫افسر جواب داد: «ا گر خداوند از آسمان‬
‫را برایش مسترد کن. برعالوه عایدات و‬       ‫غله هم بر زمین بفرستد این کار امکان‬
‫حاصالت زمین او را از همان روزیکه از‬       ‫ندارد.» الیشع در جوابش گفت: «تو با‬
    ‫اینجا رفت تا حال حاضر به او بده.»‬     ‫چشمانت خواهی دید، اما از آن نخواهی‬
                                          ‫خورد.» 02 آن پیشگوئی واقعا عملی شد و‬
                                                         ‫ً‬
    ‫الیشع و بنهدد، پادشاه سوریه‬                            ‫او بزیر پاهای مردم جان داد.‬
‫7 الیشع وقتی به دمشق رفت بنهدد،‬
‫پادشاه ارام مریض بود. چون به پادشاه‬        ‫زن شونمی به خانۀ خود بر می گردد‬
‫خبر دادند که الیشع به آنجا آمده است،‬
‫8 به حزایل گفت: «تحفه ای با خود گرفته‬
                                 ‫َ‬
                                          ‫الیشع به آن زنی که پسرش را زنده‬
                                          ‫کرده بود گفت: «فامیلت را گرفته‬        ‫8‬
‫پیش الیشع برو و از او خواهش کن تا از‬      ‫به یک ملک دیگر برو، زیرا خداوند بر‬
                                                                       ‫ُ‬
‫خداوند بپرسد که آیا من از این مریضی‬       ‫زمین یک قحطی را می آورد که مدت‬
‫شفا می یابم یا نه.» 9 پس حزایل هر قسم‬
             ‫َ‬                            ‫هفت سال دوام می کند.» 2 پس آن زن به‬
‫تحفه های نفیس پیداوار دمشق را بر چهل‬      ‫پیروی از هدایت الیشع به کشور فلسطینی‬
‫شتر بار کرد و به مالقات الیشع رفت. در‬      ‫ها رفت و برای هفت سال در آنجا ماند.‬
‫دوم پادشاهان  8‬                               ‫025‬

‫در اورشلیم پادشاهی کرد. 81 او مثل‬           ‫برابر او ایستاد و گفت: «خدمتگارت‬
‫خانوادۀ اخاب، راه و روش پادشاهان‬            ‫بنهدد، پادشاه ارام مرا بحضور تو فرستاد‬
‫اسرائیل را در پیش گرفت. دختر اخاب زن‬        ‫تا بپرسم که آیا او از مرضی که دارد شفا‬
‫او بود و با اعمال زشت خود خداوند را‬         ‫می یابد یا نه.» 01 الیشع گفت: «بلی، او‬
‫ناراضی ساخت. 91 با وجود اینها خداوند‬        ‫شفا می یابد، اما خداوند به من فرمود‬
‫یهودا را از بین نبرد، زیرا به بندۀ خود‬      ‫که او حتما می میرد.» 11 بعد الیشع خیره‬
                                                                           ‫ً‬
‫داود وعده داده بود که اوالدۀ او همیشه‬       ‫به او نگاه کرد تا آنکه حزایل خجل شد‬
                                                              ‫َ‬
‫پادشاهی می کنند و چراغ او در اورشلیم‬        ‫و آنگاه الیشع بگریه افتاد. 21 حزایل‬
                                                  ‫َ‬
                     ‫دایم روشن می باشد.‬     ‫پرسید: «آقا، چرا گریه می کنی؟» او‬
‫02 در دوران سلطنت او مردم ادوم برضد‬         ‫جواب داد: «چون می دانم که تو چه‬
‫دولت یهودا شورش کردند و برای خود‬            ‫مصیبتی بر سر مردم اسرائیل می آوری،‬
‫یک حکومت مستقل تشکیل دادند.‬                 ‫من بخاطر آن گریه می کنم. زیرا تو‬
‫12 بنابران یورام با تمام عراده های خود‬
                              ‫ُ‬             ‫قلعه های شان را آتش می زنی، جوانان‬
‫بطرف صعیر حرکت کرد. اما در آنجا‬             ‫شان را با شمشیر می کشی، اطفال آن ها‬
‫اردوی ادوم او را با سپاهش محاصره‬            ‫را تکه تکه می کنی و شکم زنان حاملۀ‬
‫کرد. یورام از تاریکی شب استفاده نمود‬
                                  ‫ُ‬         ‫شانرا می دری.» 31 حزایل گفت: «من چه‬
                                                                  ‫َ‬
‫و صف دشمن را شگافته فرار کرد و‬              ‫سگ هستم که آن کار را بکنم.» الیشع‬
‫لشکرش هم به خانه های خود گریختند.‬           ‫جواب داد: «خداوند به من الهام فرمود که‬
‫22 از آن ببعد ادومیان تا به امروز استقالل‬   ‫تو پادشاه ارام می شوی.» 41 بعد حزایل از‬
                                                    ‫َ‬
‫خود را حفظ کردند. در همان وقت مردم‬          ‫پیش الیشع رفت و به نزد آقای خود، بنهدد‬
‫لبنه هم دست بشورش زدند. 32 بقیۀ وقایع‬‫ِ َ‬    ‫برگشت. شاه از او پرسید: «الیشع در بارۀ‬
‫دوران سلطنت یورام و کارهای او در‬
                        ‫ُ‬                   ‫من چه گفت؟» او جواب داد: «او گفت‬
‫کتاب تاریخ پادشاهان یهودا ثبت اند.‬          ‫که تو شفا می یابی.» 51 اما فردای آن‬
‫42 بعد یورام درگذشت و با اجداد خود‬
                                ‫ُ‬           ‫حزایل لحاف بنهدد را گرفت و آنرا در آب تر‬‫َ‬
‫پیوست و با آن ها در شهر داود بخا ک‬          ‫کرد و رویش را پوشاند تا نفَ سش قطع شد‬
                                                            ‫َ‬
‫سپرده شد. پسرش، اخزیا بجای او بر‬               ‫و مرد و حزایل خودش جانشین او شد.‬
                                                                             ‫َ‬    ‫ُ‬
                    ‫تخت سلطنت نشست.‬
                                                     ‫یهورام، پادشاه یهودا‬
                                                                       ‫َُ‬
         ‫اخزیا، پادشاه یهودا‬                 ‫(همچنین در دوم تواریخ ۱۲: ۱ - ۰۲)‬
  ‫(همچنین در دوم تواریخ ۲۲: ۱ - ۶)‬
                                     ‫61- 71  در سال پنجم سلطنت یورام،‬
                                           ‫ُ‬
‫ در سال دوازدهم سلطنت یورام، پسر‬
         ‫ُ‬                       ‫52‬  ‫پسر اخاب بود که یهورام، پسر یهوشافاط‬
                                                       ‫َُ‬
‫پادشاه یهودا شد. او سی و دو ساله بود اخاب، اخزیا، پسر یهورام پادشاه یهودا‬
                 ‫َُ‬
‫که به سلطنت رسید و مدت هشت سال شد. 62 او در سن بیست و دو سالگی به‬
‫125‬                            ‫دوم پادشاهان  8 ،​9‬
                                   ‫​‬

‫6 پس ییهو برخاست به داخل خانه رفت و‬‫ُ‬        ‫سلطنت رسید و مدت یک سال در‬
‫آن مرد جوان روغن را بر سر او ریخت‬           ‫اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش عتلیا،‬
                                                 ‫َ‬
‫و گفت: «خداوند، خدای اسرائیل‬                ‫دختر اخاب و نواسۀ عمری پادشاه‬
                                                         ‫ُ‬
‫چنین می فرماید: من ترا بعنوان پادشاه‬        ‫اسرائیل بود. 72 او هم راه و روش فامیل‬
‫قوم برگزیدۀ او، یعنی اسرائیل انتخاب‬         ‫اخاب را دنبال کرد و مثل او مرتکب‬
‫می کنم. 7 تو باید خاندان آقایت، اخاب‬        ‫کارهای زشت شد و خداوند را از خود‬
‫را از بین ببری تا من انتقام خون انبیاء و‬      ‫متنفر ساخت ـ زیرا او داماد اخاب بود.‬
‫دیگر بندگانم را از ایزابل بگیرم. 8 تمام‬     ‫82 اخزیا به اتفاق یورام، پادشاه اسرائیل‬
                                                                ‫ُ‬
‫خانوادۀ اخاب هال ک می گردند و مرد،‬          ‫به جنگ حزایل، پادشاه ارام به راموت‬
                                                                         ‫َ‬
‫زن، غالم و آزاد شان را نابود می کنم.‬        ‫جلعاد رفت. اما در آنجا به دست ارامیان‬
‫9 خاندان اخاب را بسرنوشت خانوادۀ‬            ‫زخمی شد. 92 یورام برای تداوی زخم ِ که‬
                                                                       ‫ُ‬
‫یربعام، پسر نباط و فامیل بعشا، پسر اخیا‬‫َُ‬   ‫در رامه خورده بود به شهر ِیزرعیل برگشت‬
‫گوشت بدن ایزابل را‬   ‫ ‬ ‫گرفتار می سازم. 01‬   ‫و اخزیا، پسر یهورام پادشاه یهودا برای‬
                                                                    ‫َُ‬
‫در سرزمین ِیزرعیل سگها می خورند و‬                            ‫عیادت او به آنجا رفت.‬
‫کسی او را دفن نمی کند.» نبی جوان این‬
   ‫را گفت و دروازه را باز کرد و گریخت.‬               ‫ییهو، پادشاه اسرائیل‬
                                                                      ‫ُ‬
‫11 ییهو پیش مأمورین شاه برگشت و یکی‬
‫از آن ها پرسید: «خیریت بود؟ آن مرد‬
                                     ‫ُ‬   ‫در عین حال الیشع نبی یکی از‬
                                         ‫انبیاء را خواست و به او گفت:‬         ‫9‬
‫دیوانه برای چه پیش تو آمد؟» او جواب‬      ‫«آماده شو، این بوتل روغن را بگیر و به‬
‫داد: «شما خوب می دانید که او چه‬          ‫راموت جلعاد برو. 2 وقتی به آنجا رسیدی‬
‫کسی بود و چه می خواست.» 21 آن ها‬              ‫ِ‬
                                         ‫بسراغ ییهو، پسر یهوشافاط، نواسۀ نمشی‬
                                                                         ‫ُ‬
‫گفتند: «نی، ما نمی دانیم. بگو که او چه‬   ‫برو. او را به یک اطاق خلوت، جدا از‬
‫گفت!» ییهو جواب داد: «او به من گفت‬
                                 ‫ُ‬       ‫همراهانش ببر. 3 بعد بوتل روغن را گرفته‬
‫که خداوند فرموده است: من ترا بعنوان‬      ‫بر سر او بریز و بگو: «من بفرمان خداوند‬
‫پادشاه اسرائیل مسح می کنم.» 31 آنگاه‬     ‫ترا بعنوان پادشاه اسرائیل مسح می کنم.»‬
‫همگی فورا ردا های خود را گرفته برای او‬
                               ‫ً‬         ‫وقتی کار تمام شد دروازه را باز کرده‬
‫بر سر زینه هموار کردند و سرنا را نواخته‬            ‫بدون معطلی از آنجا فرار کن.»‬
     ‫اعالم نمودند: «ییهو پادشاه است!»‬
                     ‫ُ‬                   ‫4 پس آن نبی جوان به راموت جلعاد‬
                                         ‫رفت. 5 او در حالی به آنجا رسید که ییهو‬
                                           ‫ُ‬
               ‫قتل یورام‬
                    ‫ُ‬                    ‫با افسران نظامی نشسته بود و جلسه‬
     ‫ِ‬
‫41 بعد ییهو، پسر یهوشافاط، نواسۀ نمشی‬
                              ‫ُ‬          ‫داشت. نبی گفت: «آقا، من پیامی برایت‬
‫دارم.» ییهو پرسید: «برای کدامیک از برضد یورام توطئه کرد. یورام و همه مردم‬
                 ‫ُ‬               ‫ُ‬                                     ‫ُ‬
‫ما؟» او جواب داد: «برای تو، آقا.» اسرائیل با حزایل، پادشاه ارام در ِیزرعیل‬
                            ‫َ‬
‫دوم پادشاهان  9‬                               ‫225‬

‫12 یورام گفت: «عرادۀ مرا آماده کنید.»‬‫در حال جنگ بودند. 51 و چون یورام در‬
                                      ‫ُ‬      ‫ُ‬
‫آن ها عراده را آوردند. یورام و اخزیا‬
               ‫ُ‬                     ‫جنگ با حزایل، پادشاه ارامیان زخمی‬     ‫َ‬
‫هرکدام بر عرادۀ خود سوار شد و به‬     ‫شده بود، به ِیزرعیل برای تداوی برگشته‬
‫استقبال ییهو رفتند. آن ها با او در‬
                              ‫ُ‬      ‫بود. پس ییهو به همکاران خود گفت:‬    ‫ُ‬
‫مزرعه ای که متعلق به نابوت ِیزرعیلی‬  ‫«ا گر می خواهید که من پادشاه شما باشم،‬
‫بود بر خوردند. 22 وقتی یورام او را دید،‬
                 ‫ُ‬                   ‫پس نباید به کسی اجازه بدهید که از این‬
                                     ‫شهر بیرون برود و این خبر را در ِیزرعیل‬
‫از او پرسید: «آیا به اینجا از روی دوستی‬
‫آمده ای؟» او جواب داد: «تا زمانیکه‬   ‫برساند.» 61 بعد ییهو بر عرادۀ خود سوار‬
                                                                   ‫ُ‬
‫بت پرستی و جادوگری مادرت، ایزابل‬     ‫شد و به ِیزرعیل، جائیکه یورام بستری بود‬
                                                      ‫ُ‬
‫دوام داشته باشد، دوستی و صلح بین ما‬  ‫رفت. در همان وقت اخزیا، پادشاه یهودا‬
‫امکان ندارد.» 32 یورام به اخزیا گفت:‬
                     ‫ُ‬                            ‫هم به عیادت یورام آمده بود.‬
                                                                       ‫ُ‬
‫«خیانت را می بینی، اخزیا!» این را‬    ‫71 یکی از پهره دارانی که باالی برج‬
                                     ‫ِیزرعیل ایستاده بود، ییهو و همراهانش‬
‫گفته عرادۀ خود را برگرداند و فرار کرد.‬                  ‫ُ‬
‫42 ییهو کمان خود را کشید و با تمام قوت‬
                                    ‫ُ‬‫را دید که به شهر نزدیک می شوند. او‬
‫تیری را پرتاب کرد. تیر در پشت یورام‬
      ‫ُ‬                              ‫گفت: «یک تعداد مردم را می بینم که‬
‫فرو رفت و قلبش را شگافت. یورام در‬
         ‫ُ‬                           ‫به این طرف می آیند.» یورام جواب‬
                                                   ‫ُ‬
‫ ییهو به‬
    ‫ُ‬   ‫عرادۀ خود افتاد و جان داد. 52‬‫داد: «سواری را بفرست و معلوم کن که‬
‫معاون خود، ِبدقَر گفت: «او را بردار و در‬
                                     ‫آن ها دوست هستند یا دشمن.» 81 پس‬
‫مزرعۀ نابوت ِیزرعیلی بینداز. بیاد داری‬
                                     ‫قاصدی به استقبال آن ها رفت و گفت:‬
‫که وقتی هردوی ما بدنبال اخاب، پدر‬    ‫«پادشاه می خواهد بداند که آیا شما‬
‫یورام عراده می راندیم، خداوند دربارۀ‬ ‫دوست ما هستید یا دشمن ما و آیا برای‬
                                        ‫ُ‬
‫ «من دیروز دیدم که‬                   ‫صلح آمده اید؟» ییهو جواب داد: «تو‬
                     ‫او چنین فرمود: 62‬
                                                               ‫ُ‬
‫نابوت و پسرانش چطور کشته شدند،‬       ‫معنی صلح را چه می دانی. بیا بدنبال‬
‫بنابران عهد می کنم که ترا در همان‬    ‫من.» پهره دار به یورام خبر داد که قاصد‬
                                                                     ‫ُ‬
‫مزرعه به جزای اعمالت برسانم.» پس او‬  ‫ یورام گفت: «یک‬        ‫ُ‬ ‫رفت، اما برنگشت. 91‬

‫را بردار و در آنجا بینداز تا وعدۀ خداوند‬
                                     ‫نفر دیگر را بفرست.» او رفت و از ییهو‬
                                       ‫ُ‬
                            ‫عملی شود.»‬
                                     ‫همان سوال را کرد. ییهو به او هم همان‬
                                                          ‫ُ‬
                                     ‫جواب را داد و گفت: «تو معنی صلح را‬
       ‫قتل اخزیا، پادشاه یهودا‬       ‫چه می دانی. بدنبال من بیا.» 02 پهره دار‬
‫72 وقتی اخزیا، پادشاه یهودا آن واقعه‬ ‫باز گفت: «قاصد پیش آن ها رسید، اما‬
‫بر نمی گردد.» او اضافه کرد: «آن شخص را دید بسوی بیت هگان فرار کرد.‬
                                   ‫ُ‬                             ‫ِ‬
‫مثلیکه ییهو، پسر نمشی باشد، زیرا که ییهو به تعقیب او رفت و امر کرد که او‬     ‫ُ‬
‫را هم بکشند. آن ها او را در نزدیکی‬                               ‫دیوانه وار می راند.»‬
‫325‬                           ‫دوم پادشاهان  9 ،​01‬
                                   ‫​‬

‫شهر ِیبلعام، در جاده ای که بطرف جور اجزای بدن او مثل سرگین بروی زمین‬
‫می رفت زخمی کردند. او توانست خود پراگنده می شوند که هیچ کس او را‬
                     ‫را تا مجدو برساند و بعد در همانجا شناخته نمی تواند.»‬  ‫ِ ِ‬
                                         ‫مرد. 82 مأمورینش جنازۀ او را بر عراده ای‬   ‫ُ‬
           ‫کشتار اوالدۀ اخاب‬             ‫بار کرده به اورشلیم بردند و در مقبرۀ‬
‫هفتاد پسر اخاب در سامره‬
‫ز ند گی می  کر د ند . ییهو‬
  ‫ُ‬                            ‫01‬           ‫آبائی اش، در شهر داود بخا ک سپردند.‬
                                         ‫92 اخزیا در سال یازدهم سلطنت یورام،‬
                                               ‫ُ‬
‫پسر اخاب، در یهودا به پادشاهی شروع نامه ای نوشت و از آن یک یک نسخه‬
‫به والیان ِیزرعیل، مو سفیدان شهر و‬                                         ‫کرده بود.‬
‫ مضمون‬  ‫اولیای فرزندان اخاب فرستاد. 2-3‬

‫نامه از اینقرار بود: «چون پسران اخاب‬
                                                  ‫مرگ فجیع ملکه ایزابل‬
‫03 وقتی ییهو به ِیزرعیل رسید و ایزابل از با شما زندگی می کنند، به مجردیکه‬
                                                                       ‫ُ‬
‫واقعه خبر شد، چشمهای خود را سرمه کرد و این نامه به دست شما برسد، یکی از‬
                                                    ‫ُ‬
‫موهای خود را آراست و از کلکین قصر الیقترین آن ها را بعنوان پادشاه خود‬
‫خود به تماشای بیرون پرداخت. 13 چون انتخاب کنید و با عراده ها، اسپها،‬
‫ییهو به دروازۀ شهر داخل شد، ایزابل صدا شهرهای مستحکم و اسلحه ای که در‬             ‫ُ‬
‫کرد: «ای ِزمری، تو بسالمت رسیدی، دسترس دارید آمادۀ دفاع از تاج و تخت‬
‫ای قاتل پادشاه؟» 23 ییهو به باال نگاه کرد او باشید.» 4 اما آن ها با دریافت آن نامه‬
                                                           ‫ُ‬
‫و گفت: «طرفدار من کیست؟» دو سه نفر از به وحشت افتادند و گفتند: «دو پادشاه‬
‫مأمورین قصر از باال ییهو را دیدند، 33 ییهو نتوانستند در برابر این مرد مقاومت کنند‬
                                          ‫ُ‬                  ‫ُ‬
‫به آن ها گفت: «او را پائین بیندازید.» ما چطور می توانیم؟» 5 آنگاه منتظم قصر‬
‫پس آن ها ایزابل را پائین انداختند و شاهی و والی شهر با مو سفیدان و اولیای‬
‫خون او بر دیوار و اسپهای که او را پایمال فرزندان اخاب پیامی به ییهو فرستاده‬
           ‫ُ‬
‫کردند پاشان شد. 43 بعد ییهو به داخل گفتند: «ما همه خدمتگار تو هستیم، هر‬
                                                      ‫ُ‬
‫قصر رفت و غذا خورد و گفت: «آن زن امری که بکنی بجا می آوریم و ما بغیر‬
‫لعنتی را ببرید و دفن کنید، چون او دختر از تو پادشاه دیگری نمی خواهیم. اختیار‬
‫پادشاه است.» 53 اما وقتی آمدند که او را همه چیز را به دست تو می دهیم.» 6 بعد‬
‫ببرند تنها کاسۀ سر، پاها و کف دستش را ییهو نامۀ دیگری به آن ها نوشت و ذ کر‬
                                     ‫ُ‬
‫یافتند. 63 آن ها برگشتند و به ییهو اطالع کرد: «ا گر شما طرفدار من هستید و از‬
                                                  ‫ُ‬
‫دادند. ییهو گفت: «خداوند بوسیلۀ امر من اطاعت می کنید، پس فردا در‬         ‫ُ‬
                                                         ‫ِ‬
‫خدمتگار خود، ایلیای تشبی پیشگوئی همین وقت سرهای پسران آقای تان را‬ ‫ِ‬
‫نموده و فرموده بود: جسد ایزابل را در برای من به ِیزرعیل بفرستید.» در این‬
‫سرزمین ِیزرعیل سگها می خورند 73 و وقت همۀ آن شهزادگان نزد رهبران شهر و‬
‫دوم پادشاهان  01‬                             ‫425‬

‫51 وقتی ییهو آنجا را ترک کرد، یهوناداب،‬
                              ‫ُ‬           ‫تحت تربیۀ آن ها بودند. 7 وقتی نامۀ ییهو‬
                                            ‫ُ‬
‫پسر رکاب را دید که به استقبالش می آید.‬
                                   ‫َ‬      ‫به دست آن ها رسید، هر هفتاد شهزاده را‬
‫با او احوالپرسی کرده گفت: «آیا همان‬       ‫کشتند و سرهای شان را در یک تکری‬
‫صمیمیتی را که من با تو دارم تو هم‬         ‫انداخته به ِیزرعیل فرستادند. 8 چون به‬
‫با من داری؟» یهوناداب جواب داد:‬           ‫ییهو خبر دادند که سرهای پسران شاه را‬  ‫ُ‬
‫«بلی.» ییهو گفت: «پس ا گر اینطور‬
                            ‫ُ‬             ‫آوردند، او گفت: «آن ها را در دو توده‬
‫است، دستت را به من بده.» یهوناداب‬         ‫تا صبح بدهن دروازۀ شهر بگذارید.»‬
‫دست خود را داد و ییهو او را بر عرادۀ‬
                ‫ُ‬                         ‫9 فردای آن ییهو به دروازۀ شهر رفت و‬
                                                                      ‫ُ‬
‫خود سوار کرد 61 و گفت: «بیا با من برو‬     ‫خطاب به مردمی که در آنجا بودند کرده‬
‫و با چشم خود ببین که چه کارهائی‬           ‫گفت: «شما بیگناه هستید. من بر ضد‬
‫برای خداوند انجام داده ام.» پس آن ها‬      ‫آقای خود توطئه کردم و او را کشتم،‬
‫یکجا به سامره رفتند. 71 وقتی ییهو به‬
      ‫ُ‬                                   ‫اما قتل پسران شاه کار من نیست. 01 شما‬
‫سامره رسید، قراریکه خداوند برای ایلیا‬     ‫باید بدانید که همه پیشگوئی هائی که‬
‫پیشگوئی فرموده بود، همه کسانی را که‬       ‫خداوند دربارۀ اوالدۀ اخاب فرموده بود‬
‫از خانوادۀ اخاب باقی مانده بودند بقتل‬     ‫به حقیقت رسید و وعده ای را که بوسیلۀ‬
 ‫رساند و یکی شان را هم زنده نگذاشت.‬       ‫بندۀ خود، ایلیا کرده بود عملی ساخت.»‬
                                          ‫11 به این ترتیب همه بازماندگان اخاب را‬
      ‫پیروان بعل بقتل می رسند‬             ‫همراه با رهبران شهر، دوستان نزدیک او‬
‫81 بعد ییهو همۀ مردم را جمع کرده به‬
                            ‫ُ‬             ‫و کاهنان به قتل رساند و هیچکدام شان‬
‫آن ها گفت: «اخاب در حصۀ پرستش‬                                      ‫را زنده نگذاشت.‬
‫بعل کوتاهی کرد، اما من می خواهم که‬        ‫21 بعد ییهو رهسپار سامره شد. در بین راه‬
                                                                         ‫ُ‬
‫از صمیم دل خدمت او را بکنم. 91 پس‬         ‫به جائی رسید که محل اجتماع چوپانها‬
‫حاال همه انبیای بعل را با آنهائی که او‬    ‫بود. 31 در آنجا با چند نفر از خویشاوندان‬
‫را پرستش می کنند و همچنین کاهنان را‬       ‫اخزیا، پادشاه یهودا برخورد. از آن ها‬
‫بحضور من بیاورید. هر کسیکه حاضر‬           ‫پرسید: «شما کیستید؟» آن ها جواب‬
‫نشود جزای او مرگ است، زیرا من‬             ‫دادند: «ما خویشاوندان اخزیا هستیم‬
‫می خواهم که قربانی بزرگی برای بعل‬         ‫و برای دیدن شهزادگان و ملکه ایزابل‬
‫تقدیم کنم.» او این اعالن را از روی‬        ‫می رویم.» 41 ییهو به مردان خود گفت:‬
                                                                    ‫ُ‬
‫حیله کرد تا همه پیروان بعل را از بین‬      ‫«اینها را زنده دستگیر کنید.» پس‬
‫ببرد. 02 سپس اعالمیه ای بسراسر سرزمین‬     ‫آن ها را که جمعا چهل و دو نفر بودند‬
                                                                 ‫ً‬
‫اسرائیل صادر کرد که یک روز را برای‬        ‫دستگیر کرده در کنار چاه همان محل‬
‫پرستش بعل تجلیل کنند. 12 آنگاه تمام‬       ‫همه را کشتند و هیچکدام شان را زنده‬
‫کسانیکه بعل را پرستش می کردند بدون‬                                       ‫نگذاشتند.‬
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings
Dari bible tawrat old testament 2 kings

More Related Content

More from AsiaBibles

Dari bible tawrat old testament ecclesiastes
Dari bible tawrat old testament ecclesiastesDari bible tawrat old testament ecclesiastes
Dari bible tawrat old testament ecclesiastesAsiaBibles
 
Dari bible tawrat old testament 1 chronicles
Dari bible tawrat old testament 1 chroniclesDari bible tawrat old testament 1 chronicles
Dari bible tawrat old testament 1 chroniclesAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament titus
Dari bible injil new testament titusDari bible injil new testament titus
Dari bible injil new testament titusAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament romans
Dari bible injil new testament romansDari bible injil new testament romans
Dari bible injil new testament romansAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament revelations
Dari bible injil new testament revelationsDari bible injil new testament revelations
Dari bible injil new testament revelationsAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament philippians
Dari bible injil new testament philippiansDari bible injil new testament philippians
Dari bible injil new testament philippiansAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament philemon
Dari bible injil new testament philemonDari bible injil new testament philemon
Dari bible injil new testament philemonAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament matthew
Dari bible injil new testament matthewDari bible injil new testament matthew
Dari bible injil new testament matthewAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament mark
Dari bible injil new testament markDari bible injil new testament mark
Dari bible injil new testament markAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament luke
Dari bible injil new testament lukeDari bible injil new testament luke
Dari bible injil new testament lukeAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament jude
Dari bible injil new testament judeDari bible injil new testament jude
Dari bible injil new testament judeAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament john
Dari bible injil new testament johnDari bible injil new testament john
Dari bible injil new testament johnAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament james
Dari bible injil new testament jamesDari bible injil new testament james
Dari bible injil new testament jamesAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament hebrews
Dari bible injil new testament hebrewsDari bible injil new testament hebrews
Dari bible injil new testament hebrewsAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament galatians
Dari bible injil new testament galatiansDari bible injil new testament galatians
Dari bible injil new testament galatiansAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament ephesians
Dari bible injil new testament ephesiansDari bible injil new testament ephesians
Dari bible injil new testament ephesiansAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament colossians
Dari bible injil new testament colossiansDari bible injil new testament colossians
Dari bible injil new testament colossiansAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament acts of the apostles
Dari bible injil new testament acts of the apostlesDari bible injil new testament acts of the apostles
Dari bible injil new testament acts of the apostlesAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament 3 john
Dari bible injil new testament 3 johnDari bible injil new testament 3 john
Dari bible injil new testament 3 johnAsiaBibles
 
Dari bible injil new testament 2 timothy
Dari bible injil new testament 2 timothyDari bible injil new testament 2 timothy
Dari bible injil new testament 2 timothyAsiaBibles
 

More from AsiaBibles (20)

Dari bible tawrat old testament ecclesiastes
Dari bible tawrat old testament ecclesiastesDari bible tawrat old testament ecclesiastes
Dari bible tawrat old testament ecclesiastes
 
Dari bible tawrat old testament 1 chronicles
Dari bible tawrat old testament 1 chroniclesDari bible tawrat old testament 1 chronicles
Dari bible tawrat old testament 1 chronicles
 
Dari bible injil new testament titus
Dari bible injil new testament titusDari bible injil new testament titus
Dari bible injil new testament titus
 
Dari bible injil new testament romans
Dari bible injil new testament romansDari bible injil new testament romans
Dari bible injil new testament romans
 
Dari bible injil new testament revelations
Dari bible injil new testament revelationsDari bible injil new testament revelations
Dari bible injil new testament revelations
 
Dari bible injil new testament philippians
Dari bible injil new testament philippiansDari bible injil new testament philippians
Dari bible injil new testament philippians
 
Dari bible injil new testament philemon
Dari bible injil new testament philemonDari bible injil new testament philemon
Dari bible injil new testament philemon
 
Dari bible injil new testament matthew
Dari bible injil new testament matthewDari bible injil new testament matthew
Dari bible injil new testament matthew
 
Dari bible injil new testament mark
Dari bible injil new testament markDari bible injil new testament mark
Dari bible injil new testament mark
 
Dari bible injil new testament luke
Dari bible injil new testament lukeDari bible injil new testament luke
Dari bible injil new testament luke
 
Dari bible injil new testament jude
Dari bible injil new testament judeDari bible injil new testament jude
Dari bible injil new testament jude
 
Dari bible injil new testament john
Dari bible injil new testament johnDari bible injil new testament john
Dari bible injil new testament john
 
Dari bible injil new testament james
Dari bible injil new testament jamesDari bible injil new testament james
Dari bible injil new testament james
 
Dari bible injil new testament hebrews
Dari bible injil new testament hebrewsDari bible injil new testament hebrews
Dari bible injil new testament hebrews
 
Dari bible injil new testament galatians
Dari bible injil new testament galatiansDari bible injil new testament galatians
Dari bible injil new testament galatians
 
Dari bible injil new testament ephesians
Dari bible injil new testament ephesiansDari bible injil new testament ephesians
Dari bible injil new testament ephesians
 
Dari bible injil new testament colossians
Dari bible injil new testament colossiansDari bible injil new testament colossians
Dari bible injil new testament colossians
 
Dari bible injil new testament acts of the apostles
Dari bible injil new testament acts of the apostlesDari bible injil new testament acts of the apostles
Dari bible injil new testament acts of the apostles
 
Dari bible injil new testament 3 john
Dari bible injil new testament 3 johnDari bible injil new testament 3 john
Dari bible injil new testament 3 john
 
Dari bible injil new testament 2 timothy
Dari bible injil new testament 2 timothyDari bible injil new testament 2 timothy
Dari bible injil new testament 2 timothy
 

Dari bible tawrat old testament 2 kings

  • 1. ‫کتاب دوم پادشاهان‬ ‫مقدمه‬ ‫کتاب دوم پادشاهان تاریخ سلطنت تقسیم شدۀ اسرائیل به دو سلطنت شمالی و جنوبی را در بر دارد.‬ ‫این کتاب بیان تاریخ این دو سلطنت را از اواسط قرن نهم قبل از میالد آغاز می کند و تا سقوط این‬ ‫دو سلطنت ادامه می دهد. سلطنت شمال با سقوط سامره در ۲۲۷ ق.م. و سلطنت جنوب با سقوط‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫اورشلیم به دست نبوکدنزر پادشاه بابل در سال ۶۸۵ ق.م. پایان یافتند.‬ ‫کتاب دوم پادشاهان با ذ کر کارروایی های جدلیا که پادشاه دست نشاندۀ بابل در یهودا بود و گزارشی‬ ‫َ َ‬ ‫در مورد رهائی یهویا کین پادشاه یهودا از زندان بابل به پایان می رسد.‬ ‫علت اساسی مصیبت های رنج آور بنی اسرائیل، بی وفایی پادشاهان و مردم اسرائیل به خدای‬ ‫حقیقی بود. تخریب اورشلیم و به تبعید فرستادن ا کثر مردم یهودا، دوران بسیار مهم برگشت تاریخ‬ ‫اسرائیل بشمار می رود.‬ ‫الیشع نبی که جانشین ایلیای نبی می شود، مقام برجستۀ در کتاب دوم پادشاهان دارد.‬ ‫ِ‬ ‫فهرست مندرجات:‬ ‫دو سلطنت جدا گانه: فصل ۱ - ۷۱‬ ‫الف: ایلیای نبی: فصل ۱‬ ‫ِ‬ ‫ب: الیشع نبی: فصل ۲: ۱ - ۸: ۵۱‬ ‫ج: پادشاهان یهودا و اسرائیل: فصل ۸: ۶۱ - ۷۱: ۴‬ ‫د: سقوط اسرائیل: فصل ۷۱: ۵ - ۱۴‬ ‫سلطنت یهودا: فصل ۸۱ - ۵۲‬ ‫الف: از حزقیا تا یوشا: فصل ۸۱ - ۱۲‬ ‫ب: حکمرانی یوشا: فصل ۲۲: ۱ - ۳۲: ۰۳‬ ‫ج: آخرین پادشاهان یهودا: فصل ۳۲: ۱۳ - ۴۲: ۰۲‬ ‫د: سقوط اروشلیم: فصل ۵۲‬ ‫605‬
  • 2. ‫705‬ ‫دوم پادشاهان  1‬ ‫9 آنگاه پادشاه یکی از افسران نظامی‬ ‫خود را با پنجاه نفر از سپاهیانش پیش‬ ‫ایلیا اخزیا را سرزنش می کند‬ ‫ِ‬ ‫ایلیا فرستاد. او براه افتاد و ایلیا را دید‬ ‫که بر تپه ای نشسته است و به او گفت:‬ ‫بعد از وفات اخاب، موآبیان در‬ ‫مقابل اسرائیل شورش کردند.‬ ‫1‬ ‫«ای مرد خدا، پادشاه امر کرده است‬ ‫2 اخزیا از کلکین باالخانۀ قصر خود‬ ‫که پیش او بروی.» 01 ایلیا در جواب آن‬ ‫افتاده و زخمی شده بود. پس چند نفر را‬ ‫افسر گفت: «ا گر من مرد خدا هستم، پس‬ ‫پیش بعل زبوب، خدای عقرون (شهری‬ ‫َ ُ‬ ‫َ‬ ‫آتشی از آسمان فرود آید و ترا با پنجاه‬ ‫در فلیستیا) فرستاد و گفت بروید و از‬ ‫نفر همراهانت نابود کند.» نا گهان آتشی‬ ‫او بپرسید که آیا من از این مرض شفا‬ ‫از آسمان پائین افتاد و آن افسر را با‬ ‫می یابم یا نه. 3 اما فرشتۀ خداوند به‬ ‫پنجاه نفر سپاهیانش هال ک کرد.‬ ‫ِ‬ ‫ایلیای تشبی گفت: «برخیز و به مالقات‬ ‫ِ‬ ‫11 پادشاه باز یکی از افسران خود را با‬ ‫قاصدان پادشاه سامره برو و به آن ها بگو‬ ‫پنجاه نفر پیش ایلیا فرستاد. او رفت به‬ ‫که چرا پیش بعل زبوب می روند و از او‬ ‫َ‬ ‫ایلیا گفت: «ای مرد خدا، پادشاه امر‬ ‫مشوره می خواهند. آیا فکر می کنند که‬ ‫کرده است که فورا پیش او بروی.» 21 ایلیا‬ ‫ً‬ ‫در اسرائیل خدائی وجود ندارد؟ 4 پس به‬ ‫گفت: «ا گر من مرد خدا هستم، پس‬ ‫آن ها بگو که برگردند و به پادشاه بگویند‬ ‫آتشی از آسمان فرود آید و ترا با پنجاه‬ ‫که خداوند می فرماید: او از بستر مریضی‬ ‫نفر سپاهیانت از بین ببرد.» دفعتا آتشی‬ ‫ً‬ ‫بر نمی خیزد و حتما می میرد.» ایلیا‬ ‫ً‬ ‫از جانب خداوند پائین آمد و او را با‬ ‫رفت و به آن ها خبر داد.‬ ‫پنجاه نفر همراهانش نابود کرد.‬ ‫5 قاصدان پیش شاه برگشتند و شاه از‬ ‫31 پادشاه بار سوم یک افسر را با پنجاه‬ ‫آن ها پرسید: «چرا برگشتید؟» 6 آن ها‬ ‫نفر پیش ایلیا فرستاد. افسر رفت و در‬ ‫جواب دادند: «در بین راه با مردی‬ ‫برابر ایلیا زانو زد و با زاری گفت: «ای‬ ‫برخوردیم و او به ما گفت: برگردید و‬ ‫مرد خدا، از تو تمنا می کنم که به من و‬ ‫به پادشاه خود که شما را فرستاده است‬ ‫همراهانم رحم کنی. 41 آن دو افسری که‬ ‫بگوئید که خداوند می فرماید: آیا در‬ ‫با سپاهیان خود پیشتر از من بحضور‬ ‫اسرائیل خدائی نیست که تو از بعل‬ ‫تو آمدند با آتش آسمانی هال ک شدند،‬ ‫ِ‬ ‫زبوب، خدای عقرون مشوره می خواهی؟‬ ‫َ‬ ‫اما بر ما رحم داشته باش.» 51 آنگاه‬ ‫بنابران از بستر مریضی بر نمی خیزی و‬ ‫فرشتۀ خداوند آمد و به ایلیا گفت: «همراه‬ ‫حتما می میری.» 7 پادشاه پرسید: «او‬ ‫ً‬ ‫او برو و نترس.» پس ایلیا برخاست و‬ ‫ آن ها جواب‬ ‫چگونه شخصی بود؟» 8‬ ‫با او پیش پادشاه رفت 61 و به او گفت:‬ ‫دادند: «او مردی بود با بدن پرموی و‬ ‫ُ‬ ‫«خداوند می فرماید که تو قاصدانت را‬ ‫یک کمربند چرمی بکمر داشت.» پادشاه‬ ‫ِ‬ ‫پیش بعل زبوب، خدای عقرون فرستادی‬ ‫َ‬ ‫ِ‬ ‫گفت: «او ایلیای تشبی است.»‬ ‫ِ‬
  • 3. ‫دوم پادشاهان  1 ،​2‬ ‫​‬ ‫805‬ ‫ ‬ ‫رفتند. 5 گروه انبیائی که در اریحا بودند،‬ ‫و فکر کردی که خدائی در اسرائیل وجود‬ ‫پیش الیشع آمدند و به او گفتند: «آیا‬ ‫ندارد، بنابران از بستر مریضی ات زنده‬ ‫می دانی که خداوند استادت را از پیش تو‬ ‫بر نمی خیزی و حتما می میری.»‬ ‫ً‬ ‫می برد؟» او جواب داد: «بلی، می دانم.‬ ‫71 به این ترتیب، قراریکه خداوند به ایلیا‬ ‫خاموش باشید.»‬ ‫فرموده بود، اخزیا مرد، و برادرش یهورام‬ ‫َُ‬ ‫ُ‬ ‫6 باز ایلیا به الیشع گفت: «تو همینجا‬ ‫پادشاه اسرائیل شد، زیرا اخزیا پسری‬ ‫باش، زیرا خداوند به من امر کرده است‬ ‫نداشت. شروع سلطنت او در سال دوم‬ ‫که به اردن سفر کنم.» اما او جواب داد:‬ ‫سلطنت یهورام، پسر یهوشافاط، پادشاه‬ ‫َُ‬ ‫«بزندگی خداوند و بسر تو قسم است که‬ ‫ بقیه وقایع دوران سلطنت‬ ‫یهودا بود. 81‬ ‫ترا ترک نمی کنم.» بنابران هردوی شان‬ ‫اخزیا و کارروائی های او در کتاب تاریخ‬ ‫رهسپار درياى اردن شدند. 7 پنجاه نفر از‬ ‫پادشاهان اسرائیل ثبت اند.‬ ‫گروه انبیاء از اریحا هم بدنبال شان رفتند.‬ ‫ُ ِ‬ ‫صعود ایلیا به آسمان‬ ‫ایلیا و الیشع در کنار دریا توقف کردند.‬ ‫آن پنجاه نفر هم کمی دورتر روبروی شان‬ ‫ایستادند. 8 آنگاه ایلیا ردای خود را گرفت‬ ‫وقت آن بود که خداوند ایلیا را با‬ ‫گردبادی به آسمان ببرد، هنگامی‬ ‫ِ‬ ‫ِ‬ ‫2‬ ‫و آنرا پیچاند و آب را زد. آب دو شق شد‬ ‫که ایلیا همراه الیشع از جلجال خارج‬ ‫و هر دو از بستر خشک دریا گذشتند.‬ ‫می شد، 2 ایلیا به الیشع گفت: «تو اینجا‬ ‫9 وقتی به آن طرف دریا رسیدند، ایلیا به‬ ‫باش، زیرا خداوند به من امر فرموده است‬ ‫الیشع گفت: «پیش از آنکه از تو جدا شوم‬ ‫که به بیت ئیل بروم.» اما الیشع گفت:‬ ‫چه می خواهی که برایت بدهم؟» الیشع‬ ‫«به حیات خداوند و به زندگی تو قسم‬ ‫جواب داد: «می خواهم نسبت به انبیای‬ ‫است که از تو جدا نمی شوم.» پس هر‬ ‫دیگر دو چند قدرت روح داشته باشم.»‬ ‫دو رهسپار بیت ئیل شدند.‬ ‫01 ایلیا گفت: «بجا آوردن خواهشت کار‬ ‫3 گروهی انبیائی که در بیت ئیل زندگی‬ ‫ ‬ ‫سختی است، اما با آنهم ا گر بچشمت‬ ‫می کردند پیش الیشع آمده گفتند: «آیا‬ ‫دیدی که من به آسمان می روم آن وقت‬ ‫خبر داری که خداوند امروز استادت‬ ‫چیزی را که خواستی به دست خواهی‬ ‫را از تو جدا می کند؟» او جواب داد:‬ ‫آورد، در غیر آن خواهشت برآورده‬ ‫«بلی، می دانم، اما نباید حرفی در‬ ‫نخواهد شد.»‬ ‫اینباره بزنیم.»‬ ‫11 آن ها صحبت کنان براه خود می رفتند‬ ‫4 ایلیا به الیشع گفت: «تو همینجا‬ ‫که دفعتا عرادۀ آتشینی با اسپهای آتشین‬ ‫ً‬ ‫بمان، زیرا خداوند به من فرموده است‬ ‫بین آن ها ظاهر گردیدند و ایلیا در‬ ‫که به اریحا بروم.» الیشع گفت: «بحیات‬ ‫گردبادی به آسمان برده شد. 21 چون الیشع‬ ‫ِ‬ ‫خداوند و به زندگی تو قسم است که‬ ‫آن صحنه را مشاهده کرد، فریاد زد و به‬ ‫ترا ترک نمی کنم.» پس آن ها به اریحا‬
  • 4. ‫905‬ ‫دوم پادشاهان  2 ،​3‬ ‫​‬ ‫کردن زنها می گردد.» 02 الیشع به آن ها‬ ‫ایلیا گفت: «ای پدرم! ای پدرم! ای‬ ‫گفت: «کمی نمک در یک کاسۀ نو‬ ‫َ‬ ‫پشتیبان و حامی اسرائیل!» وقتی آن ها‬ ‫انداخته برای من بیاورید.» آن ها کاسه‬ ‫از نظرش ناپدید شدند، از غصه یخن‬ ‫را با نمک برایش آوردند. 12 آنگاه الیشع‬ ‫خود را پاره کرد.‬ ‫به چشمۀ آب رفت و نمک را در آب ریخت‬ ‫31 بعد ردای ایلیا را برداشت و به کنار‬ ‫و گفت که خداوند می فرماید: «من این‬ ‫دریا برگشت و در آنجا ایستاد 41 و آب‬ ‫آب را گوارا ساختم. از این ببعد باعث‬ ‫را با ردای ایلیا زد و گفت: «کجاست‬ ‫مرگ و نقصان کردن زنها نخواهد شد.»‬ ‫خداوند، خدای ایلیا؟» بمجردیکه‬ ‫22 بنابراین، همانطوریکه الیشع گفت آب‬ ‫آب را زد، آب دریا دو شق شد و الیشع‬ ‫آن سرزمین از همان روز ببعد آشامیدنی‬ ‫از بستر خشک دریا گذشت. 51 چون گروه‬ ‫و گوارا گردید.‬‫انبیائی که در اریحا بودند از دور او را‬ ‫32 الیشع از آنجا به بیت ئیل رفت؛ در‬ ‫دیدند، گفتند: «روح ایلیا بر او قرار گرفته‬ ‫حالیکه در راه خود روان بود یک تعداد‬ ‫است.» بعد آن ها به مالقات او رفتند و‬ ‫پسر جوان از شهر بیرون آمده او را مسخره‬ ‫سر تعظیم در برابر او خم کردند 61 و به او‬ ‫کردند و گفتند: «ای مرد کله طاس، از این‬ ‫گفتند: «ما پنجاه نفر، همه مردان نیرومند‬ ‫شهر خارج شو!» 42 الیشع به عقب برگشته‬ ‫در خدمتت حاضر و آماده هستیم. لطفا‬ ‫ً‬ ‫به آن ها خیره شد و همه را بنام خداوند‬ ‫اجازه بده که بجستجوی استادت برویم.‬ ‫لعنت کرد. آنگاه دو خرس ماده از جنگل‬ ‫شاید روح خداوند او را برداشته بر کدام‬ ‫بیرون آمده و چهل و دو نفر آن ها را‬ ‫کوه یا در دره ای انداخته باشد.» او‬ ‫دریدند. 52 سپس از آنجا به کوه کَرمل رفت‬ ‫َ‬ ‫جواب داد: «نی، زحمت نکشید.» 71 اما‬ ‫و بعد به سامره برگشت.‬ ‫چون آن ها بسیار اصرار کردند او مجبور‬ ‫شد و به آن ها اجازه داد که بروند. پس‬ ‫سلطنت یهورام بر اسرائیل‬ ‫َُ‬ ‫آن ها رفتند و برای سه روز همه جا را‬ ‫در سال هجدهم سلطنت یهوشافاط،‬ ‫پادشاه یهودا، یهورام، پسر اخاب‬ ‫َُ‬ ‫3‬ ‫جستجو کردند، اما او را نیافتند. 81 وقتی‬ ‫پیش الیشع که در اریحا منتظر شان بود‬ ‫برگشتند، الیشع به آن ها گفت: «بشما بعنوان پادشاه اسرائیل در سامره بر تخت‬ ‫سلطنت نشست و مدت دوازده سال‬ ‫نگفتم که نروید؟»‬ ‫ او یک شخص بدکار بود‬ ‫پادشاهی کرد. 2‬ ‫که در برابر خداوند گناه ورزید، ولی نه‬ ‫معجزۀ الیشع‬ ‫91 یک روز چند نفر از مردم اریحا پیش بدتر از پدر و مادر خود، زیرا بت بعل را‬ ‫الیشع آمدند و گفتند: «قراری که می بینی که پدرش ساخته بود شکست. 3 ولی‬ ‫این شهر دارای موقعیت خوبی است، همان راه گناه را که یربعام، پسر نباط،‬ ‫َُ‬ ‫اما آب آن نا گوار است و باعث نقصان پیش از او رفته بود تعقیب نمود و آنرا‬
  • 5. ‫دوم پادشاهان  3‬ ‫015‬ ‫31 الیشع به پادشاه اسرائیل گفت: «من با‬ ‫ترک نکرد و باعث شد که مردم اسرائیل‬ ‫شما کاری ندارم. بروید پیش انبیای پدر‬ ‫مرتکب گناه شوند.‬ ‫و مادر تان.» اما پادشاه اسرائیل جواب‬ ‫4 میشع، پادشاه موآب که دارای رمه‬ ‫ِ َ‬ ‫داد: «نی، زیرا خداوند ما سه پادشاه را به‬ ‫و گلۀ بسیار بود ساالنه یکصد هزار بره‬ ‫اینجا آورد تا به دست موآبیان تسلیم کند.»‬ ‫و پشم یکصد هزار قوچ را به پادشاه‬ ‫41 الیشع گفت: «بنام خدای زنده که بندگی‬ ‫اسرائیل می داد. 5 اما بعد از آنکه اخاب‬ ‫او را می کنم قسم است که ا گر بخاطر‬ ‫درگذشت پادشاه موآب برضد پادشاه‬ ‫احترام یهوشافاط نمی بود حتی برویت‬ ‫اسرائیل شورش کرد. 6 بنابران یهورام سپاه‬ ‫َُ‬ ‫نگاه هم نمی کردم. 51 حاال بروید یک‬ ‫اسرائیل را مجهز ساخت و از سامره به عزم‬ ‫نوازنده را برای من بیاورید.» بعد وقتی‬ ‫جنگ رفت. 7 در عین حال پیامی به‬ ‫نوازنده بنواختن شروع کرد، خداوند به‬ ‫این مضمون به یهوشافاط، پادشاه یهودا‬ ‫الیشع قدرت بخشید 61 و بزبان آمد و گفت:‬ ‫فرستاد: «پادشاه موآب برضد من شورش‬ ‫«خداوند می فرماید که این وادی خشک‬ ‫کرده است. آیا می خواهی همراه من‬ ‫را پر از حوض های آب می کند، 71 و شما‬ ‫ُ‬ ‫بجنگ موآبیان بروی؟» او جواب داد:‬ ‫بدون اینکه باد و باران را ببینید این وادی‬ ‫«بلی، می روم؛ من در خدمت تو هستم.‬ ‫از آب لبریز می شود تا شما و همچنان‬ ‫همچنین مردم و اسپهای من برای هر‬ ‫حیوانات تان از آن استفاده کنید.»‬ ‫امری حاضر اند.» 8 بعد پرسید: «از کدام‬ ‫81 بعد اضافه کرد: «البته این چیزیکه گفتم‬ ‫راه برای جنگ برویم؟» او جواب داد:‬ ‫جزئی ترین کاری است که خداوند برای‬ ‫«از راه بیابان ادوم.»‬ ‫شما می کند، زیرا او شما را بر موآبیان‬ ‫9 پس پادشاهان اسرائیل، ادوم و یهودا‬ ‫هم پیروز می سازد. 91 شما تمام شهرهای‬ ‫براه افتادند و بعد از هفت روز ذخیرۀ آب‬ ‫زیبا و مستحکم آن ها را فتح و درختان‬ ‫شان تمام شد و لشکر و حیوانات شان‬ ‫میوه دار شان را قطع می کنید. چشمه های‬ ‫آب برای خوردن نداشتند. 01 آنگاه پادشاه‬ ‫آب آن ها را می بندید و مزارع خوب شان‬ ‫اسرائیل پرسید: «حاال چه چاره کنیم؟‬ ‫را با سنگ از بین می برید.»‬ ‫خداوند ما سه پادشاه را به اینجا آورد که‬ ‫02 روز دیگر، هنگام ادای قربانی صبحانه،‬ ‫به دست موآبیان تسلیم کند.» 11 یهوشافاط‬ ‫دفعتا آب از جانب ادوم جاری گردید و تمام‬ ‫ً‬ ‫گفت: «آیا در اینجا کدام نبی پیدا می شود‬ ‫آن سرزمین پر از آب شد.‬ ‫ُ‬ ‫که از طرف ما بحضور خداوند شفاعت‬ ‫12 وقتی موآبیان خبر شدند که پادشاهان‬ ‫کند؟» یکی از مأمورین پادشاه اسرائیل‬ ‫بجنگ شان آمده اند، همۀ آنهائی که‬ ‫جواب داد: «الیشع، پسر شافاط که شا گرد‬ ‫سالح را برده می توانستند جلب شدند و‬ ‫ایلیا بود اینجا است.» 21 یهوشافاط گفت:‬ ‫در امتداد سرحد موضع گرفتند. 22 فردای‬ ‫«او یک نبی واقعی است.» پس هر سه‬ ‫آن، هنگام صبح وقتی برخاستند، آفتاب‬ ‫پادشاه پیش الیشع رفتند.‬
  • 6. ‫115‬ ‫دوم پادشاهان  3 ،​4‬ ‫​‬ ‫طوریکه می دانید که شوهرم یک‬ ‫بر سطح آب می درخشید و آب برنگ‬ ‫شخص خداپرست بود. حاال یکنفری که‬ ‫خون معلوم می شد. 32 آن ها گفتند:‬ ‫شوهرم از او یک مبلغ پول قرض گرفته‬ ‫«ببینید، همه جا را خون گرفته است.‬ ‫بود آمده است تا دو فرزندم را بعوض‬ ‫مثلیکه آن سه لشکر بین خود جنگ کرده‬ ‫قرض شوهرم به غالمی ببرد.» 2 الیشع‬ ‫و یکدیگر خود را کشته اند. بیائید که‬ ‫پرسید: «من برایت چه کنم؟ و بگو که‬ ‫برویم و اردوگاه شان را تاراج کنیم.»‬ ‫در خانه ات چه داری؟» زن جواب داد:‬ ‫42 اما وقتی به اردوگاه آن ها رسیدند،‬ ‫«هیچ، فقط یک کمی روغن در یک‬ ‫سپاه اسرائیل بر آن ها حمله کرد و آن ها‬ ‫ظرف دارم و بس.» 3 الیشع گفت: «برو‬ ‫را وادار به عقب نشینی نمودند. سپاه‬ ‫پیش همسایگانت و از آن ها هرقدر ظرف‬ ‫اسرائیل به تعقیب شان رفت و آن ها را‬ ‫خالی که دارند به امانت بگیر. 4 بعد تو و‬ ‫کشت 52 و شهرهای شان را ویران کرد.‬ ‫فرزندانت بداخل خانه بروید و دروازه را‬ ‫وقتی سربازان اسرائیل از مزارع حاصلخیز‬ ‫ببندید. آنگاه ظرفها را از روغن پر کنید و‬ ‫ُ‬ ‫شان می گذشتند هر یک از آن ها یک‬ ‫ظرفی را که پر شد به یکسو بگذارید.»‬ ‫ُ‬ ‫سنگ انداخت تا اینکه همه زمینهای شان‬ ‫5 پس آن زن با دو فرزند خود به خانه‬ ‫از سنگ پوشیده شدند. مردم اسرائیل‬ ‫رفتند و دروازه را بستند. ظرفهای خالی‬ ‫همچنان چشمه های شان را بستند و‬ ‫را آوردند و آنگاه یک ظرف کوچک‬ ‫درختان میوه دار آن ها را قطع کردند. در‬ ‫روغن زیتون را گرفت و از روغن آن‬ ‫آخر تنها پایتخت شان، قیرحارس باقی‬ ‫َ‬ ‫ظرفهای خالی را پر کرد. 6 وقتی همه‬ ‫ُ‬ ‫ماند، اما بعدا آنرا محاصره کردند و با‬ ‫ً‬ ‫ظرفها پر شدند، زن گفت: «ظرف دیگری‬ ‫ُ‬ ‫منجنیق ها به آن حمله نمودند.‬ ‫بیاورید.» یکی از فرزندانش گفت: «آن‬ ‫62 وقتی پادشاه موآب دید که جنگ را‬ ‫آخرین ظرفی بود که پر کردی.» آنوقت‬ ‫ُ‬ ‫می بازد، بنابران هفتصد نفر شمشیرزن‬ ‫ بعد از آن پیش‬ ‫روغن از جریان باز ماند. 7‬ ‫را با خود گرفت و می خواست که صف‬ ‫الیشع رفت و به او خبر داد. الیشع گفت:‬ ‫دشمن را شگافته پیش پادشاه ادوم فرار‬ ‫«حاال برو، روغن را بفروش و قرض را‬ ‫کند، اما موفق نشد. 72 آنوقت پسر اولباری‬ ‫ادا کن و باقیماندۀ آن را برای مصرف‬ ‫خود را برد و بر سر دیوار قربانی کرد. چون‬ ‫ُ‬ ‫خود و فرزندانت نگهدار.»‬ ‫عسا کر اسرائیلی آن را دیدند با نفرت دست‬ ‫از حمله کشیده به کشور خود برگشتند.‬ ‫الیشع پسر زن شونمی را زنده می کند‬ ‫8 روزی الیشع به شونیم رفت. یکی از‬ ‫الیشع به بیوه زنی بینوا کمک می کند‬ ‫یک روز بیوۀ یکی از انبیاء زنان ثروتمند آنجا از او دعوت کرد که‬ ‫پیش الیشع آمد و گفت: «شوهر با او غذا بخورد. بعد از آن، هر وقتیکه‬ ‫4‬ ‫این خدمتگارت فوت کرده است. الیشع از آن شهر می گذشت، در خانۀ آن‬
  • 7. ‫دوم پادشاهان  4‬ ‫215‬ ‫81 آن طفل بزرگ شد و یک روز بدیدن‬ ‫زن توقف می کرد و با او غذا می خورد.‬ ‫پدر خود که در مزرعه همراه دروگران بود،‬ ‫9 آن زن به شوهر خود گفت: «من یقین‬ ‫رفت. 91 در آنجا پیش پدر خود از سر‬ ‫دارم که این مردی که گاهگاهی به اینجا‬ ‫دردی شکایت کرد. پدرش به خادم خود‬ ‫می آید یک شخص روحانی و مقدس‬ ‫گفت: «او را پیش مادرش ببر.» 02 خادم‬ ‫است. 01 پس ما باید یک اطاق کوچک‬ ‫او را برد و بر زانوان مادرش قرار داد. طفل‬ ‫برای او بر سر بام بسازیم، و یک بستر‬ ‫تا ظهر بر زانوان مادر خود بود و بعد مرد.‬ ‫ُ‬ ‫و چوکی و چراغ هم برایش تهیه کنیم تا‬ ‫12 مادرش طفل را باال برد و در بستر الیشع‬ ‫هر وقتیکه اینجا می آید برای رهایش از‬ ‫خواباند. دروازه را بست و پائین رفت.‬ ‫آن استفاده کند.»‬ ‫22 بعد شوهر خود را صدا کرده گفت:‬ ‫11 باری وقتی الیشع به آنجا آمد به آن‬ ‫«یکی از خادمان را با یک خر برایم‬ ‫اطاق برای استراحت رفت 21 و به خادم‬ ‫بفرست تا فورا پیش آن مرد خدا بروم و‬ ‫ً‬ ‫خود، جیحزی گفت: «برو به آن خانم‬ ‫ شوهرش پرسید:‬ ‫بزودی بر می گردم.» 32‬ ‫شونمی بگو که به اینجا بیاید.» وقتی او‬ ‫«چرا امروز می خواهی بروی؟ نه مهتاب‬ ‫ِ َ‬ ‫آمد روبرویش ایستاد. 31 الیشع به جیحزی‬ ‫نو شده و نه روز شنبه است.» زنش گفت:‬ ‫گفت: «از او بپرس که من برایش چه کنم‬ ‫«فرقی نمی کند. مجبورم که بروم.» 42 پس‬ ‫تا تالفی زحماتی که برای من کشیده و‬ ‫خر را پاالن کرد و به خادم گفت: «خر را‬ ‫احتیاجات مرا فراهم کرده است بشود.‬ ‫تیز بران و تا من نگویم در جائی توقف‬ ‫شاید بخواهد که پیش پادشاه یا قوماندان‬ ‫نکن.» 52 پس آن زن از آنجا حرکت کرد‬ ‫سپاه بروم و از او شفاعت کنم.» زن‬ ‫و به کوه کَرمل، جائیکه الیشع در آن وقت‬ ‫َ‬ ‫جواب داد: «من در اینجا با قوم خود‬ ‫بود و باش داشت، رفت.‬ ‫همه چیز دارم.» 41 او پرسید: «پس‬ ‫الیشع او را از دور دید و به خادم‬ ‫چه می توانم برایش بکنم؟» جیحزی‬ ‫خود، جیحزی گفت: 62 «برو از آن زن‬ ‫جواب داد: «او پسری ندارد و شوهرش‬ ‫که از شونم می آید بپرس که خیریت‬ ‫هم مردی سالخورده است.» 51 الیشع‬ ‫است؟ خودش و شوهر و پسرش چه حال‬ ‫گفت: «او را بگو که بیاید.» وقتی او‬ ‫دارند؟» زن جواب داد: «بلی، خیر و‬ ‫آمد، پیش دروازه ایستاد. 61 الیشع به او‬ ‫خیریت است.» 72 اما وقتی بسر کوه پیش‬ ‫گفت: «سال آینده در همین وقت پسری‬ ‫الیشع رسید، زیر پاهایش افتید. جیحزی‬ ‫را در آغوش خواهی داشت.» زن جواب‬ ‫آمد تا او را از پاهایش دور کند، الیشع‬ ‫داد: «نی، آقای من، ای مرد خدا، لطفا‬ ‫ً‬ ‫گفت: «او را بحالش بگذار، زیرا مشکل‬ ‫مرا فریب ندهید.»‬ ‫بزرگی دارد و خداوند از من پنهان کرد‬ ‫71 اما همانطوریکه الیشع گفته بود، آن‬ ‫و به من خبر نداد.» 82 آنگاه زن گفت:‬ ‫زن حامله شد و در وقت معین پسری‬ ‫«آیا من از شما فرزندی طلب کردم؟‬ ‫بدنیا آورد.‬
  • 8. ‫315‬ ‫دوم پادشاهان  4‬ ‫آیا از شما خواهش نکردم که مرا فریب‬ ‫الیشع دو معجزۀ دیگر نشان می دهد‬ ‫ندهید؟» 92 الیشع رو بطرف جیحزی‬ ‫ِ‬ ‫83 وقتی الیشع به جلجال برگشت، در‬ ‫کرده گفت: «عجله کن؛ عصای مرا بگیر‬ ‫آنجا قحطی آمده بود. یک روز هنگامی‬ ‫و برو. در راه نه به کسی سالم بدهی و‬ ‫که انبیاء جوان را تعلیم می داد، به خادم‬ ‫نه به سالم کسی جواب بگوئی. مستقیما‬ ‫ً‬ ‫خود گفت: «آن دیگ بزرگ را بر آتش‬ ‫به آن خانه برو عصای مرا بروی طفل‬ ‫بگذار و برای این جوانان آش بپز.»‬ ‫بگذار.» 03 مادر طفل گفت: «به حیات‬ ‫93 یکی از آن ها برای سبزی چیدن به‬ ‫خداوند و بسر شما قسم است که بدون‬ ‫مزرعه رفت. در آنجا یک بوتۀ وحشی‬ ‫شما به خانه بر نمی گردم.» پس الیشع‬ ‫را یافت و دامن خود را از کدوی‬ ‫برخاست و با آن زن براه افتاد. 13 در‬ ‫صحرایی پر کرد. بعد آمد و آن ها را‬ ‫ُ‬ ‫عین حال جیحزی پیش از آن ها رفت‬ ‫تکه تکه برید و بدون آنکه بداند آن ها‬ ‫و عصا را بروی طفل گذاشت. اما نه‬ ‫چه بودند در بین دیگ آش انداخت.‬ ‫آوازی برخاست و نه اثری از حیات در‬ ‫04 سپس آش را از دیگ کشیدند و آوردند‬ ‫طفل پیدا شد. پس برگشت و در راه با او‬ ‫که بخورند. اما به مجردیکه آنرا چشیدند‬ ‫برخورد و گفت: «طفل بیدار نشد.»‬ ‫فریاد زدند: «ای مرد خدا، در بین دیگ‬ ‫23 وقتی الیشع به آن خانه رسید، طفل‬ ‫زهر است!» پس آنرا خورده نتوانستند.‬ ‫را دید که مرده در بسترش افتاده است.‬ ‫ُ‬ ‫14 الیشع گفت: «بروید کمی آرد برایم‬ ‫33 آنگاه دروازه را بست و بحضور خداوند‬ ‫بیاورید.» او آرد را در دیگ انداخت‬ ‫دعا کرد. 43 بعد برخاست در بستر بروی‬ ‫و گفت: «حاال بخورید.» وقتی خوردند‬ ‫طفل دراز کشید و دهن، چشمان و‬ ‫دیدند که براستی هیچ آسیبی به آن ها‬ ‫دستهای خود را بر دهن، چشمان و‬ ‫نرسید.‬ ‫دستهای طفل گذاشت و در حالیکه روی‬ ‫24 روزی مردی از بعل شلیشه آمد و برای‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫او خم شده و دراز کشیده بود، بدن طفل‬ ‫الیشع بیست قرص نان جو از محصول نو و‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫گرم شد. 53 سپس از بستر پائین آمد و در‬ ‫خوشه های تازه را در یک جوال آورد.‬ ‫اطاق یک بار باال و پائین قدم زد. بعد‬ ‫الیشع به او گفت: «اینها را به مردم بده‬ ‫دوباره آمد و بروی طفل خم شد. در این‬ ‫که بخورند.» 34 اما خادمش گفت: «آیا‬ ‫وقت طفل هفت بار عطسه زد و چشمان‬ ‫فکر می کنی که این چند قرص نان برای‬ ‫خود را باز کرد. 63 آنگاه الیشع، جیحزی‬ ‫یکصد نفر کافی است؟» الیشع باز گفت:‬ ‫را خواست و گفت: «مادر طفل را بگو‬ ‫«آن ها را به مردم بده که بخورند، زیرا‬ ‫که بیاید.» وقتی او آمد الیشع به او گفت:‬ ‫خداوند می فرماید که همه سیر می شوند‬ ‫«بیا طفلت را بگیر.» 73 او آمد و بزیر‬ ‫و چیزی هم باقی می ماند.» 44 پس خادم‬ ‫پاهایش افتاد و سر تعظیم بزمین خم کرد.‬ ‫نان را پیشروی آن ها گذاشت و طوریکه‬ ‫بعد طفل خود را گرفت و رفت.‬
  • 9. ‫دوم پادشاهان  4 ،​5‬ ‫​‬ ‫415‬ ‫8 اما وقتی الیشع نبی از ماجرا خبر شد‬ ‫خداوند فرموده بود همۀ شان خوردند و‬ ‫به پادشاه پیام فرستاد و گفت: «چرا غصه‬ ‫چیزی هم باقی ماند.‬ ‫می خوری؟ آن مرد را پیش من بفرست‬ ‫و من به او ثابت می کنم که در اسرائیل‬ ‫شفای نعمان‬ ‫یک نبی واقعی وجود دارد.» 9 پس‬ ‫نعمان با اسپها و عراده های خود آمد‬ ‫نعمان، سپه ساالر لشکر پادشاه‬ ‫سوریه، مرد بزرگ و شخص معتمد‬ ‫5‬ ‫و پیش دروازۀ خانۀ الیشع توقف کرد.‬ ‫شاه بود، زیرا بخاطر لیاقت و کاردانی او،‬ ‫01 الیشع قاصدی را پیش نعمان فرستاد و‬ ‫کشور سوریه به پیروزی های زیادی نایل‬ ‫گفت به او بگو که هفت بار خود را در‬ ‫شده بود. با اینکه او یک شخص دالور و‬ ‫دریای اردن بشوید. آنگاه پوست بدنش‬ ‫جنگجو بود، مگر از مرض برص، (یعنی‬ ‫ََ‬ ‫بحالت عادی برگشته از مرض بکلی‬ ‫جذام) رنج می برد. 2 قوای سوریه در یکی‬ ‫شفا خواهد یافت. 11 ولی نعمان قهر شد‬ ‫از حمالت خود، دختر جوانی را از کشور‬ ‫و آنجا را ترک کرد و گفت: «من فکر‬ ‫اسرائیل به اسارت بردند و او خدمتگار زن‬ ‫می کردم که او پیش من بیرون می آید‬ ‫نعمان شد. 3 او یک روز به خانم نعمان‬ ‫و بحضور خداوند، خدای خود دعا‬ ‫گفت: «کاش آقایم پیش آن نبی که در سامره‬ ‫می کند و دست خود را بر جای جذام‬ ‫زندگی می کند، می رفت، زیرا او می تواند‬ ‫تکان داده مرا شفا می دهد. 21 برعالوه آیا‬ ‫آقایم را از مرضی که دارد شفا بدهد.»‬ ‫آب ابانه و فَرفَر، دو دریای دمشق، بهتر‬ ‫4 بنابران نعمان پیش پادشاه رفت و آنچه را‬ ‫از آب همه دریاهای اسرائیل نیست؟»‬ ‫که آن دختر اسرائیلی گفته بود برایش بیان‬ ‫بنابراین، با قهر و غضب براه خود رفت.‬ ‫کرد. 5 پادشاه به او گفت: «برو و نامه ای‬ ‫31 اما خادمانش پیش او آمدند و گفتند:‬ ‫هم از جانب من با خود ببر.» پس نعمان‬ ‫«ا گر آن نبی به تو کار مشکلی را پیشنهاد‬ ‫ده وزنۀ نقره و شش هزار مثقال طال و ده‬ ‫می کرد آیا تو نمی پذیرفتی؟ در حالیکه‬ ‫دست لباس را با خود گرفته رهسپار سامره‬ ‫او راه آسانی را بتو نشان داد و تنها گفت‬ ‫شد. 6 نامه را به پادشاه رساند که مضمونش‬ ‫که برو خود را بشوی و شفا می یابی.»‬ ‫این بود: «حامل این نامه نعمان، یکی از‬ ‫41 پس نعمان رفت و قرار هدایت الیشع‬ ‫مأمورین من است که به تو معرفی می کنم،‬ ‫هفت بار در دریای اردن غوطه ور شد.‬ ‫و توقع دارم که او را از مرض جذام شفا‬ ‫آنگاه گوشت بدنش مثل گوشت یک طفل‬ ‫بدهی.» 7 وقتی پادشاه نامه را خواند، لباس‬ ‫کوچک برگشته پا ک و سالم شد.‬ ‫خود را پاره کرد و گفت: «آیا من خدا‬ ‫51 بعد نعمان با تمام همراهان خود‬ ‫هستم که اختیار مرگ و زندگی بدستم باشد.‬ ‫پیش الیشع برگشت. در برابر او ایستاد‬ ‫پادشاه سوریه فکر می کند که من می توانم‬ ‫و گفت: «حاال می دانم که در تمام‬ ‫این مرد را شفا بدهم. شاید او بهانه ای‬ ‫روی زمین بغیر از خدای اسرائیل خدای‬ ‫می جوید تا با من جنگ کند.»‬
  • 10. ‫515‬ ‫دوم پادشاهان  5 ،​6‬ ‫​‬ ‫که یک وزنۀ نقره و دو دست لباس برای‬ ‫دیگری وجود ندارد. پس از تو خواهش‬ ‫شان بدهی.» 32 نعمان گفت: «من بتو دو‬ ‫می کنم که تحفۀ این خدمتگارت را قبول‬ ‫وزنۀ نقره می دهم، لطفا آنرا قبول کن.»‬ ‫ً‬ ‫کنی.» 61 اما الیشع گفت: «بنام خداوند که‬ ‫او بسیار اصرار کرد و بعد وزنه های نقره‬ ‫من بندۀ او هستم قسم است که هیچ‬ ‫را در دو خریطه انداخت و با دو دست‬ ‫تحفه ای را از تو قبول نمی کنم.» 71 نعمان‬ ‫لباس به دو نفر از خادمان خود داد تا‬ ‫ً‬ ‫گفت: «ا گر تحفۀ مرا نمی پذیری، اقال‬ ‫آن ها را پیشاپیش جیحزی حمل کنند.‬ ‫اجازه بده که دو بار قاطر از خا ک اینجا‬ ‫42 وقتی به تپۀ جای اقامت الیشع رسید‬ ‫را با خود ببرم، زیرا بعد از این بجز برای‬ ‫خریطه ها را از آن ها گرفت و در خانه‬ ‫خداوند، برای هیچ خدای دیگر قربانی‬ ‫گذاشت و خادمان نعمان را مرخص کرد‬ ‫سوختنی و هدیه تقدیم نمی کنم. 81 اما‬ ‫و آن ها براه خود رفتند.‬ ‫امیدوارم که خداوند مرا ببخشد، زیرا‬ ‫52 بعد داخل شد و در برابر آقای خود‬ ‫وقتی پادشاه به معبد ِرمون برای پرستش‬ ‫ایستاد. الیشع پرسید: «جیحزی، کجا‬ ‫می رود من او را همراهی می کنم و او در‬ ‫رفته بودی؟» او جواب داد: «من جائی‬ ‫وقت عبادت ببازوی من تکیه می کند.‬ ‫نرفته بودم.» 62 الیشع به او گفت: «آیا‬ ‫باز هم دعا می کنم که خداوند مرا بخاطر‬ ‫نفهمیدی که وقتی نعمان برای استقبالت‬ ‫این کار ببخشد.» 91 الیشع به او گفت: «به‬ ‫از عرادۀ خود پیاده شد روح من هم در‬ ‫سالمتی برو.»‬ ‫آنجا بود؟ حاال وقت آن نیست که از‬ ‫کسی پول، لباس، باغ زیتون، تا کستان،‬ ‫حرص جیحزی‬ ‫گوسفند، گاو، کنیز و یا غالم قبول کنی.‬ ‫اما وقتی نعمان کمی از آنجا دور شد‬ ‫72  پس تو به مرضی که نعمان داشت‬ ‫02 جیحزی، خادم الیشع با خود گفت:‬ ‫مبتال می شوی و تو و اوالده ات برای‬ ‫«آقای من هدیه ای را که نعمان برایش‬ ‫همیشه از آن مرض رنج خواهید برد.»‬ ‫می داد نگرفت و به او اجازه داد که‬ ‫بنابران جیحزی دفعتا به مرض جذام‬ ‫ً‬ ‫مفت و رایگان برود. اما به خداوند قسم‬ ‫مبتال شد و با پوست سفید مثل برف از‬ ‫است که من می روم و یک چیزی از او‬ ‫حضور او رفت.‬ ‫می گیرم.» 12 پس جیحزی بدنبال نعمان‬ ‫رفت. وقتی نعمان دید که شخصی از‬ ‫معجزۀ سر تبر‬ ‫عقب او می دود، برای مالقات او از‬ ‫یک روز انبیاء جوان به الیشع‬ ‫گفتند: «طوریکه می بینی جای‬ ‫6‬ ‫عرادۀ خود پیاده شد و گفت: «خیریت‬ ‫است؟» 22 او جواب داد: «بلی، خیریت‬ ‫است، اما آقایم مرا فرستاد تا به تو بگویم سکونت ما در اینجا تنگ است، 2 بنابران‬ ‫که دو نفر نبی از کوهستان افرایم پیش او به ما اجازه بده که بکنار دریای اردن‬ ‫آمدند، بنابراین، از تو خواهش می کند برویم. در آنجا چوب زیاد است می توانیم‬
  • 11. ‫دوم پادشاهان  6‬ ‫615‬ ‫اسرائیل همدست است؟» 21 یکی از‬ ‫از آن چوبها خانه ای برای سکونت‬ ‫آن ها جواب داد: «ای پادشاه، هیچ‬ ‫بسازیم.» او جواب داد: «بسیار خوب،‬ ‫کسی از ما طرفدار پادشاه اسرائیل نیست،‬ ‫بروید.» 3 بعد یکی از انیباء از او‬ ‫بلکه الیشع نبی که در اسرائیل است، هر‬ ‫خواهش کرد که او هم با آن ها برود. او‬ ‫چیزی را حتی ا گر در خوابگاه خود هم‬ ‫گفت: «خوب، می روم.» 4 پس آن ها‬ ‫بگوئی، به پادشاه اسرائیل خبر می دهد.»‬ ‫یکجا براه افتادند. وقتی به اردن رسیدند،‬ ‫31 پادشاه گفت: «برو و هر جائی که است‬ ‫شروع به کار کردند. 5 اما هنگامیکه یکی‬ ‫پیدایش کن تا عسا کر بفرستم و او را‬ ‫از آن ها چوبی را قطع می کرد، تبرش از‬ ‫دستگیر کنند.» وقتی به او گفتند که الیشع‬ ‫دسته جدا شد و در آب افتاد. او فریاد زد:‬ ‫در دوتان است، 41 پس او یک سپاه بزرگ‬ ‫«ای آقا، آن تبر را امانت گرفته بودم.»‬ ‫را مجهز با اسپها و عراده ها به آنجا‬ ‫6 الیشع پرسید: «در کجا افتاد؟» او آن‬ ‫فرستاد و هنگام شب به آنجا رسیدند، و‬ ‫جائیرا که تبر افتاده بود به او نشان داد‬ ‫شهر را محاصره کردند.‬ ‫آنگاه الیشع یک تکه چوب را برید و در‬ ‫51 صبح وقت روز دیگر، وقتی خادم‬ ‫آب انداخت و تبر سر آب آمد. 7 الیشع به‬ ‫الیشع بیرون رفت، دید که سپاه ارام‬ ‫آن مرد گفت: «آنرا از آب بگیر.» آن مرد‬ ‫با اسپها و عراده ها شهر را محاصره‬ ‫دست خود دراز کرد و تبر را گرفت.‬ ‫کرده اند. او پیش الیشع برگشت و گفت:‬ ‫«آه ای آقا، چه چاره کنیم؟» 61 الیشع‬ ‫شکست سپاه ارام‬ ‫جواب داد: «نترس، ما زیادتر از آن ها‬ ‫8 یکبار وقتی پادشاه ارام با اسرائیل در‬ ‫طرفدار داریم.» 71 آنگاه دعا کرد و گفت:‬ ‫حال جنگ بود با مأمورین خود مشوره‬ ‫«خداوندا، چشمانش را باز کن تا ببیند.»‬ ‫کرد و گفت: «در فالن جا با سپاه خود‬ ‫پس خداوند چشمان خادمش را باز کرد‬ ‫موضع می گیرم.» 9 اما الیشع فور ا به‬ ‫ً‬ ‫و دید کوههای اطراف الیشع پر از اسپها و‬ ‫ُ‬ ‫پادشاه اسرائیل خبر داده گفت: «احتیاط‬ ‫عراده های آتشین بود. 81 بعد چون ارامیان‬ ‫کنی که از فالن جا نگذری، زیرا پادشاه‬ ‫برای حمله آمدند، الیشع بحضور خداوند‬ ‫ارام به آنجا حمله می کند.» 01 پس پادشاه‬ ‫دعا کرد گفت: «به دربار تو التجا‬ ‫اسرائیل به سپاه خود پیام فرستاد که‬ ‫می کنم که این مردم را از دو چشم کور‬ ‫خبردار باشند. به این ترتیب الیشع چندین‬ ‫بسازی.» خداوند دعای او را قبول فرمود‬ ‫بار پادشاه را از خطریکه متوجه او بود‬ ‫و همۀ آن ها کور شدند. 91 الیشع به آن ها‬ ‫باخبر ساخت.‬ ‫گفت: «شما راه را غلط کرده اید. این‬ ‫11 پادشاه آرام از این بابت بسیار متأثر‬ ‫شهر آن جائی نیست که شما قصد حملۀ‬ ‫شد. بنابران مأمورین خود را جمع‬ ‫آنرا دارید. بدنبال من بیائید و من شما‬ ‫کرده از آن ها پرسید: «حاال به من‬ ‫را پیش آن شخصی که در جستجویش‬ ‫بگوئید که چه کسی از بین ما با پادشاه‬
  • 12. ‫715‬ ‫دوم پادشاهان  6 ،​7‬ ‫​‬ ‫«چه شکایت داری؟» او جواب داد:‬ ‫هستید راهنمائی می کنم.» او آن ها را به‬ ‫«این زن پیشنهاد کرد و گفت: «تو امروز‬ ‫سامره برد.‬ ‫پسرت را بیاور که بخوریم، و من فردا‬ ‫02 به مجردیکه پای شان به سامره رسید،‬ ‫پسر خود را می آورم و هر دوی ما او را‬ ‫الیشع دعا کرد و گفت: «خداوندا،‬ ‫می خوریم.» 92 من قبول کردم. پسرم را‬ ‫چشمان اینها را بینا کن تا ببینند.»‬ ‫پختیم و خوردیم. فردای آن وقتی به او‬ ‫ُ‬ ‫خداوند آن ها را بینا ساخت و دیدند که‬ ‫گفتم که پسرش را بیاورد که بخوریم، او‬ ‫در سامره هستند. 12 وقتی پادشاه اسرائیل‬ ‫پسر خود را پنهان کرد.» 03 وقتی پادشاه‬ ‫آن ها را دید از الیشع پرسید: «آقا، آیا‬ ‫داستان آن زن را شنید لباس خود را پاره‬ ‫آن ها را بکشم؟ آیا آن ها را بکشم؟»‬ ‫کرد. (چون پادشاه بر سر دیوار بود، مردم‬ ‫22 او جواب داد: «نی، اسیران جنگ را‬ ‫دیدند که او زیر لباس خود کاالی نمدی‬ ‫نباید کشت، بلکه آن ها را نان و آب بده‬ ‫پوشیده بود.) 13 پادشاه گفت: «ا گر امروز‬ ‫و دوباره پیش پادشاه شان بفرست.»‬ ‫سر الیشع را از تنش جدا نکنم، خداوند‬ ‫32 پس پادشاه برای آن ها دعوت بزرگی‬ ‫مرا به روز بد گرفتار کند.» 23 آنگاه یک‬ ‫ترتیب داد و بعد از آنکه همه خوردند‬ ‫نفر را برای دستگیری الیشع فرستاد.‬ ‫و نوشیدند، پیش پادشاه خود برگشتند.‬ ‫در عین حال الیشع با مو سفیدان قوم در‬ ‫بنابران ارامیان تا یک زمانی به کشور‬ ‫خانۀ خود نشسته بود. پیش از آنکه قاصد‬ ‫اسرائیل حمله نکردند.‬ ‫شاه برسد، الیشع به آن ها گفت: «آیا‬ ‫می دانید که این قاتل، یک نفر را برای‬ ‫محاصرۀ سامره‬ ‫کشتن من فرستاده است؟ وقتی قاصد شاه‬ ‫42 اما بعد از مدتی ِبنهدد، پادشاه ارام‬ ‫َ َ‬ ‫آمد شما باید دروازه را برویش ببندید و‬ ‫سپاه خود را آماده و مجهز ساخت و برای‬ ‫نگذارید که داخل شود، زیرا آقایش هم‬ ‫جنگ به سامره لشکرکشی نمود و آنرا‬ ‫بدنبال او می آید.» 33 هنوز حرف او‬ ‫محاصره کرد. 52 در نتیجۀ محاصره قحطی‬ ‫تمام نشده بود که قاصد و بدنبال او خود‬ ‫شدیدی در سامره پیدا شد، بحدیکه قیمت‬ ‫پادشاه رسید. پادشاه گفت: «چون این‬ ‫یک کلۀ خر به هشتاد سکۀ نقره و قیمت‬ ‫مصیبت را خداوند خودش بر سر ما آورده‬ ‫دو صد گرام سنگدان کبوتر به پنج سکۀ‬ ‫است، پس حاجت نیست که از او انتظار‬ ‫نقره رسیده بود. 62 یک روز هنگامی که‬ ‫کمک را داشته باشیم.»‬ ‫پادشاه اسرائیل باالی دیوار شهر قدم‬ ‫الیشع جواب داد: «خداوند‬ ‫می فرماید که فردا در همین ساعت‬ ‫7‬ ‫می زد، یک زن فریاد زد: «ای پادشاه‬ ‫به من کمک کن!» 72 او جواب داد:‬ ‫یک سیر آرد ترمیده یا دو سیر آرد جو‬ ‫َ‬ ‫َ‬ ‫«از خداوند کمک بطلب. از دست من‬ ‫به قیمت یک سکۀ نقره به دروازۀ شهر‬ ‫چیزی پوره نیست. نه گندم و نه شراب‬ ‫سامره فروخته می شود.» 2 افسری که‬ ‫دارم که بتو بدهم.» 82 بعد از زن پرسید:‬
  • 13. ‫دوم پادشاهان  7‬ ‫815‬ ‫به دست آوردند با خود بردند و آن ها را‬ ‫دست پادشاه را گرفته بود به الیشع گفت:‬ ‫هم پنهان کردند.‬ ‫«ا گر خداوند از آسمان غله هم بفرستد‬ ‫9 بعد به یکدیگر گفتند: «این کاری‬ ‫این کار امکان ندارد.» اما الیشع جواب‬ ‫که ما می کنیم درست نیست. امروز روز‬ ‫داد: «تو با چشمانت خواهی دید اما آنرا‬ ‫خوشی و خوشخبری است. ا گر خاموش‬ ‫بلب نخواهی زد.»‬ ‫بنشینیم و تا صبح صبر کنیم گناهکار و‬ ‫مجرم شمرده می شویم. پس باید برویم‬ ‫ارامیان فرار می کنند‬ ‫و به مأمورین قصر شاهی خبر بدهیم.»‬ ‫3 در پیش دروازۀ شهر چهار مرد جذامی‬ ‫01 آن ها رفتند و پهره داران دروازۀ شهر‬ ‫نشسته بودند. به یکدیگر خود گفتند: «چرا‬ ‫را صدا کردند و به آن ها گفتند: «ما به‬ ‫اینجا به انتظار مرگ بنشینیم؟ 4 چه در‬ ‫اردوگاه ارامیان رفتیم، اما در آنجا نه کسی‬ ‫اینجا بمانیم یا بداخل شهر برویم، در‬ ‫را دیدیم و نه آوازی را شنیدیم. اسپها و‬ ‫هر صورت از گرسنگی می میریم، پس‬ ‫خرهای شان بسته بودند و خیمه های‬ ‫بیائید که به اردوی ارامیان برویم. ا گر ما‬ ‫آن ها همه همانطوریکه افراشته بودند‬ ‫را زنده گذاشتند، از آن چه بهتر و ا گر‬ ‫قرار دارند.» 11 پهره داران به کارکنان‬ ‫کشتند باز هم فرقی نمی کند، زیرا ا گر‬ ‫قصر سلطنتی خبر دادند. 21 پادشاه همان‬ ‫آن ها ما را نکشند البته از گرسنگی‬ ‫شب رفت و به مأمورین خود گفت: «من‬ ‫خواهیم مرد.» 5 پس هنگام شام بسوی‬ ‫می دانم که ارامیان چه نقشه ای دارند.‬ ‫اردوی ارامیان براه افتادند. وقتی به‬ ‫آن ها از موضوع قحطی خبر دارند،‬ ‫نزدیک اردو رسیدند هیچ کسی را ندیدند.‬ ‫بنابران از اردوگاه خود رفته و در دشت‬ ‫6 زیرا خداوند کاری کرد که ارامیان صدای‬ ‫خود را پنهان کرده اند و قصد دارند که‬ ‫چرخهای عراده ها و آواز سم اسپها و غریو‬ ‫ُ‬ ‫وقتی ما از شهر بیرون شویم ما را زنده‬ ‫لشکر بزرگی را شنیدند، لهذا به یکدیگر‬ ‫دستگیر کنند و بعد بداخل شهر بروند.»‬ ‫خود گفتند: «پادشاه اسرائیل، پادشاهان‬ ‫31 یکی از مأمورین گفت: «ما باید‬ ‫حتیان و مصر را اجیر کرده است تا با ما‬ ‫ِ‬ ‫چند نفر را با پنج رأس اسپهای که باقی‬ ‫ بنابران در وقت شام همۀ آن ها‬ ‫بجنگند.» 7‬ ‫مانده اند بفرستیم و معلوم کنیم که وضع‬ ‫فرار کردند و خیمه، اسپ، خر و اردوگاه‬ ‫آنجا چطور است. ا گر خطری برای‬ ‫خود را با همه چیزهای آن بجا گذاشتند‬ ‫آن ها پیش آید و کشته شوند چندان فرقی‬ ‫و از ترس جان گریختند. 8 وقتی آن مردان‬ ‫نمی کند، زیرا ا گر در اینجا هم بمانند‬ ‫جذامی به اردوگاه رسیدند، در یک خیمه‬ ‫همراه ما می میرند.» 41 آنگاه چند نفر را‬ ‫داخل شدند. خوردند و نوشیدند و نقره،‬ ‫انتخاب کردند و پادشاه آن ها را در دو‬ ‫طال و لباسی را هم که یافتند با خود‬ ‫عراده سوار کرد و هدایت داد که بروند و‬ ‫برده پنهان کردند. باز دوباره آمدند و به‬ ‫معلوم کنند که لشکر ارامیان کجا رفته اند.‬ ‫خیمۀ دیگر داخل شدند و هر چیزی را که‬
  • 14. ‫915‬ ‫دوم پادشاهان  7 ،​8‬ ‫​‬ ‫3 بعد از ختم هفت سال آن زن وقتی از‬ ‫51 آن ها تا دریای اردن رفتند و تمام راه پر‬ ‫ُ‬ ‫کشور فلسطینی ها برگشت، پیش پادشاه‬ ‫از البسه و تجهیزات نظامی ارامیان بود که‬ ‫رفت تا از او خواهش کند که خانه و ملک‬ ‫ُ‬ ‫آن ها را از روی عجله بروی سرک انداخته‬ ‫او را برایش مسترد نماید. 4 در این وقت‬ ‫و فرار کرده بودند. پس قاصدان برگشتند و‬ ‫پادشاه با جیحزی، خادم الیشع صحبت‬ ‫مشاهدات خود را به شاه گزارش دادند.‬ ‫می کرد و از او خواست تا از کارهای‬ ‫61 آنگاه همۀ مردم سامره بیرون رفتند و‬ ‫بزرگی که الیشع انجام داده بود برایش‬ ‫به تاراج اردوگاه ارامیان شروع کردند، و‬ ‫بیان کند. 5 در حینیکه جیحزی قصه‬ ‫قراریکه خداوند فرموده بود قیمت یک‬ ‫می کرد که الیشع چطور طفل مرده ای را‬ ‫سیر آرد اعلی و دو سیر آرد جو به یک‬ ‫َ‬ ‫زنده ساخت، نا گهان مادر همان طفل از‬ ‫سکۀ نقره رسید. 71 پادشاه افسری را که‬ ‫دروازه وارد شد و عریضۀ خود را در بارۀ‬ ‫معاون او بود مأمور ساخت تا از دروازۀ‬ ‫استرداد دارائی اش بحضور پادشاه تقدیم‬ ‫شهر مراقبت کند، ولی او همانطوریکه الیشع،‬ ‫کرد. جیحزی گفت: «ای پادشاه، این‬ ‫در وقتیکه پادشاه برای دستگیری اش‬ ‫همان زنی است که الیشع پسرش را زنده‬ ‫آمد، پیشگوئی کرده بود بزیر پاهای مردم‬ ‫کرد!» 6 پادشاه از آن زن پرسید: «آیا این‬ ‫لگدمال شد و مرد. 81 زیرا الیشع به پادشاه‬ ‫ُ‬ ‫حرف او حقیقت دارد؟» او در جواب‬ ‫گفته بود که به دروازۀ سامره یک سیر‬ ‫سوال پادشاه حرف جیحزی را تصدیق‬ ‫آرد اعلی یا دو سیر آرد جو به قیمت‬ ‫َ‬ ‫کرد. بنابران پادشاه به یکی از مأمورین‬ ‫یک سکۀ نقره بفروش می رسد. 91 و آن‬ ‫خود هدایت داده گفت: «همه دارائی او‬ ‫افسر جواب داد: «ا گر خداوند از آسمان‬ ‫را برایش مسترد کن. برعالوه عایدات و‬ ‫غله هم بر زمین بفرستد این کار امکان‬ ‫حاصالت زمین او را از همان روزیکه از‬ ‫ندارد.» الیشع در جوابش گفت: «تو با‬ ‫اینجا رفت تا حال حاضر به او بده.»‬ ‫چشمانت خواهی دید، اما از آن نخواهی‬ ‫خورد.» 02 آن پیشگوئی واقعا عملی شد و‬ ‫ً‬ ‫الیشع و بنهدد، پادشاه سوریه‬ ‫او بزیر پاهای مردم جان داد.‬ ‫7 الیشع وقتی به دمشق رفت بنهدد،‬ ‫پادشاه ارام مریض بود. چون به پادشاه‬ ‫زن شونمی به خانۀ خود بر می گردد‬ ‫خبر دادند که الیشع به آنجا آمده است،‬ ‫8 به حزایل گفت: «تحفه ای با خود گرفته‬ ‫َ‬ ‫الیشع به آن زنی که پسرش را زنده‬ ‫کرده بود گفت: «فامیلت را گرفته‬ ‫8‬ ‫پیش الیشع برو و از او خواهش کن تا از‬ ‫به یک ملک دیگر برو، زیرا خداوند بر‬ ‫ُ‬ ‫خداوند بپرسد که آیا من از این مریضی‬ ‫زمین یک قحطی را می آورد که مدت‬ ‫شفا می یابم یا نه.» 9 پس حزایل هر قسم‬ ‫َ‬ ‫هفت سال دوام می کند.» 2 پس آن زن به‬ ‫تحفه های نفیس پیداوار دمشق را بر چهل‬ ‫پیروی از هدایت الیشع به کشور فلسطینی‬ ‫شتر بار کرد و به مالقات الیشع رفت. در‬ ‫ها رفت و برای هفت سال در آنجا ماند.‬
  • 15. ‫دوم پادشاهان  8‬ ‫025‬ ‫در اورشلیم پادشاهی کرد. 81 او مثل‬ ‫برابر او ایستاد و گفت: «خدمتگارت‬ ‫خانوادۀ اخاب، راه و روش پادشاهان‬ ‫بنهدد، پادشاه ارام مرا بحضور تو فرستاد‬ ‫اسرائیل را در پیش گرفت. دختر اخاب زن‬ ‫تا بپرسم که آیا او از مرضی که دارد شفا‬ ‫او بود و با اعمال زشت خود خداوند را‬ ‫می یابد یا نه.» 01 الیشع گفت: «بلی، او‬ ‫ناراضی ساخت. 91 با وجود اینها خداوند‬ ‫شفا می یابد، اما خداوند به من فرمود‬ ‫یهودا را از بین نبرد، زیرا به بندۀ خود‬ ‫که او حتما می میرد.» 11 بعد الیشع خیره‬ ‫ً‬ ‫داود وعده داده بود که اوالدۀ او همیشه‬ ‫به او نگاه کرد تا آنکه حزایل خجل شد‬ ‫َ‬ ‫پادشاهی می کنند و چراغ او در اورشلیم‬ ‫و آنگاه الیشع بگریه افتاد. 21 حزایل‬ ‫َ‬ ‫دایم روشن می باشد.‬ ‫پرسید: «آقا، چرا گریه می کنی؟» او‬ ‫02 در دوران سلطنت او مردم ادوم برضد‬ ‫جواب داد: «چون می دانم که تو چه‬ ‫دولت یهودا شورش کردند و برای خود‬ ‫مصیبتی بر سر مردم اسرائیل می آوری،‬ ‫یک حکومت مستقل تشکیل دادند.‬ ‫من بخاطر آن گریه می کنم. زیرا تو‬ ‫12 بنابران یورام با تمام عراده های خود‬ ‫ُ‬ ‫قلعه های شان را آتش می زنی، جوانان‬ ‫بطرف صعیر حرکت کرد. اما در آنجا‬ ‫شان را با شمشیر می کشی، اطفال آن ها‬ ‫اردوی ادوم او را با سپاهش محاصره‬ ‫را تکه تکه می کنی و شکم زنان حاملۀ‬ ‫کرد. یورام از تاریکی شب استفاده نمود‬ ‫ُ‬ ‫شانرا می دری.» 31 حزایل گفت: «من چه‬ ‫َ‬ ‫و صف دشمن را شگافته فرار کرد و‬ ‫سگ هستم که آن کار را بکنم.» الیشع‬ ‫لشکرش هم به خانه های خود گریختند.‬ ‫جواب داد: «خداوند به من الهام فرمود که‬ ‫22 از آن ببعد ادومیان تا به امروز استقالل‬ ‫تو پادشاه ارام می شوی.» 41 بعد حزایل از‬ ‫َ‬ ‫خود را حفظ کردند. در همان وقت مردم‬ ‫پیش الیشع رفت و به نزد آقای خود، بنهدد‬ ‫لبنه هم دست بشورش زدند. 32 بقیۀ وقایع‬‫ِ َ‬ ‫برگشت. شاه از او پرسید: «الیشع در بارۀ‬ ‫دوران سلطنت یورام و کارهای او در‬ ‫ُ‬ ‫من چه گفت؟» او جواب داد: «او گفت‬ ‫کتاب تاریخ پادشاهان یهودا ثبت اند.‬ ‫که تو شفا می یابی.» 51 اما فردای آن‬ ‫42 بعد یورام درگذشت و با اجداد خود‬ ‫ُ‬ ‫حزایل لحاف بنهدد را گرفت و آنرا در آب تر‬‫َ‬ ‫پیوست و با آن ها در شهر داود بخا ک‬ ‫کرد و رویش را پوشاند تا نفَ سش قطع شد‬ ‫َ‬ ‫سپرده شد. پسرش، اخزیا بجای او بر‬ ‫و مرد و حزایل خودش جانشین او شد.‬ ‫َ‬ ‫ُ‬ ‫تخت سلطنت نشست.‬ ‫یهورام، پادشاه یهودا‬ ‫َُ‬ ‫اخزیا، پادشاه یهودا‬ ‫(همچنین در دوم تواریخ ۱۲: ۱ - ۰۲)‬ ‫(همچنین در دوم تواریخ ۲۲: ۱ - ۶)‬ ‫61- 71  در سال پنجم سلطنت یورام،‬ ‫ُ‬ ‫ در سال دوازدهم سلطنت یورام، پسر‬ ‫ُ‬ ‫52‬ ‫پسر اخاب بود که یهورام، پسر یهوشافاط‬ ‫َُ‬ ‫پادشاه یهودا شد. او سی و دو ساله بود اخاب، اخزیا، پسر یهورام پادشاه یهودا‬ ‫َُ‬ ‫که به سلطنت رسید و مدت هشت سال شد. 62 او در سن بیست و دو سالگی به‬
  • 16. ‫125‬ ‫دوم پادشاهان  8 ،​9‬ ‫​‬ ‫6 پس ییهو برخاست به داخل خانه رفت و‬‫ُ‬ ‫سلطنت رسید و مدت یک سال در‬ ‫آن مرد جوان روغن را بر سر او ریخت‬ ‫اورشلیم پادشاهی کرد. نام مادرش عتلیا،‬ ‫َ‬ ‫و گفت: «خداوند، خدای اسرائیل‬ ‫دختر اخاب و نواسۀ عمری پادشاه‬ ‫ُ‬ ‫چنین می فرماید: من ترا بعنوان پادشاه‬ ‫اسرائیل بود. 72 او هم راه و روش فامیل‬ ‫قوم برگزیدۀ او، یعنی اسرائیل انتخاب‬ ‫اخاب را دنبال کرد و مثل او مرتکب‬ ‫می کنم. 7 تو باید خاندان آقایت، اخاب‬ ‫کارهای زشت شد و خداوند را از خود‬ ‫را از بین ببری تا من انتقام خون انبیاء و‬ ‫متنفر ساخت ـ زیرا او داماد اخاب بود.‬ ‫دیگر بندگانم را از ایزابل بگیرم. 8 تمام‬ ‫82 اخزیا به اتفاق یورام، پادشاه اسرائیل‬ ‫ُ‬ ‫خانوادۀ اخاب هال ک می گردند و مرد،‬ ‫به جنگ حزایل، پادشاه ارام به راموت‬ ‫َ‬ ‫زن، غالم و آزاد شان را نابود می کنم.‬ ‫جلعاد رفت. اما در آنجا به دست ارامیان‬ ‫9 خاندان اخاب را بسرنوشت خانوادۀ‬ ‫زخمی شد. 92 یورام برای تداوی زخم ِ که‬ ‫ُ‬ ‫یربعام، پسر نباط و فامیل بعشا، پسر اخیا‬‫َُ‬ ‫در رامه خورده بود به شهر ِیزرعیل برگشت‬ ‫گوشت بدن ایزابل را‬ ‫ ‬ ‫گرفتار می سازم. 01‬ ‫و اخزیا، پسر یهورام پادشاه یهودا برای‬ ‫َُ‬ ‫در سرزمین ِیزرعیل سگها می خورند و‬ ‫عیادت او به آنجا رفت.‬ ‫کسی او را دفن نمی کند.» نبی جوان این‬ ‫را گفت و دروازه را باز کرد و گریخت.‬ ‫ییهو، پادشاه اسرائیل‬ ‫ُ‬ ‫11 ییهو پیش مأمورین شاه برگشت و یکی‬ ‫از آن ها پرسید: «خیریت بود؟ آن مرد‬ ‫ُ‬ ‫در عین حال الیشع نبی یکی از‬ ‫انبیاء را خواست و به او گفت:‬ ‫9‬ ‫دیوانه برای چه پیش تو آمد؟» او جواب‬ ‫«آماده شو، این بوتل روغن را بگیر و به‬ ‫داد: «شما خوب می دانید که او چه‬ ‫راموت جلعاد برو. 2 وقتی به آنجا رسیدی‬ ‫کسی بود و چه می خواست.» 21 آن ها‬ ‫ِ‬ ‫بسراغ ییهو، پسر یهوشافاط، نواسۀ نمشی‬ ‫ُ‬ ‫گفتند: «نی، ما نمی دانیم. بگو که او چه‬ ‫برو. او را به یک اطاق خلوت، جدا از‬ ‫گفت!» ییهو جواب داد: «او به من گفت‬ ‫ُ‬ ‫همراهانش ببر. 3 بعد بوتل روغن را گرفته‬ ‫که خداوند فرموده است: من ترا بعنوان‬ ‫بر سر او بریز و بگو: «من بفرمان خداوند‬ ‫پادشاه اسرائیل مسح می کنم.» 31 آنگاه‬ ‫ترا بعنوان پادشاه اسرائیل مسح می کنم.»‬ ‫همگی فورا ردا های خود را گرفته برای او‬ ‫ً‬ ‫وقتی کار تمام شد دروازه را باز کرده‬ ‫بر سر زینه هموار کردند و سرنا را نواخته‬ ‫بدون معطلی از آنجا فرار کن.»‬ ‫اعالم نمودند: «ییهو پادشاه است!»‬ ‫ُ‬ ‫4 پس آن نبی جوان به راموت جلعاد‬ ‫رفت. 5 او در حالی به آنجا رسید که ییهو‬ ‫ُ‬ ‫قتل یورام‬ ‫ُ‬ ‫با افسران نظامی نشسته بود و جلسه‬ ‫ِ‬ ‫41 بعد ییهو، پسر یهوشافاط، نواسۀ نمشی‬ ‫ُ‬ ‫داشت. نبی گفت: «آقا، من پیامی برایت‬ ‫دارم.» ییهو پرسید: «برای کدامیک از برضد یورام توطئه کرد. یورام و همه مردم‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫ما؟» او جواب داد: «برای تو، آقا.» اسرائیل با حزایل، پادشاه ارام در ِیزرعیل‬ ‫َ‬
  • 17. ‫دوم پادشاهان  9‬ ‫225‬ ‫12 یورام گفت: «عرادۀ مرا آماده کنید.»‬‫در حال جنگ بودند. 51 و چون یورام در‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫آن ها عراده را آوردند. یورام و اخزیا‬ ‫ُ‬ ‫جنگ با حزایل، پادشاه ارامیان زخمی‬ ‫َ‬ ‫هرکدام بر عرادۀ خود سوار شد و به‬ ‫شده بود، به ِیزرعیل برای تداوی برگشته‬ ‫استقبال ییهو رفتند. آن ها با او در‬ ‫ُ‬ ‫بود. پس ییهو به همکاران خود گفت:‬ ‫ُ‬ ‫مزرعه ای که متعلق به نابوت ِیزرعیلی‬ ‫«ا گر می خواهید که من پادشاه شما باشم،‬ ‫بود بر خوردند. 22 وقتی یورام او را دید،‬ ‫ُ‬ ‫پس نباید به کسی اجازه بدهید که از این‬ ‫شهر بیرون برود و این خبر را در ِیزرعیل‬ ‫از او پرسید: «آیا به اینجا از روی دوستی‬ ‫آمده ای؟» او جواب داد: «تا زمانیکه‬ ‫برساند.» 61 بعد ییهو بر عرادۀ خود سوار‬ ‫ُ‬ ‫بت پرستی و جادوگری مادرت، ایزابل‬ ‫شد و به ِیزرعیل، جائیکه یورام بستری بود‬ ‫ُ‬ ‫دوام داشته باشد، دوستی و صلح بین ما‬ ‫رفت. در همان وقت اخزیا، پادشاه یهودا‬ ‫امکان ندارد.» 32 یورام به اخزیا گفت:‬ ‫ُ‬ ‫هم به عیادت یورام آمده بود.‬ ‫ُ‬ ‫«خیانت را می بینی، اخزیا!» این را‬ ‫71 یکی از پهره دارانی که باالی برج‬ ‫ِیزرعیل ایستاده بود، ییهو و همراهانش‬ ‫گفته عرادۀ خود را برگرداند و فرار کرد.‬ ‫ُ‬ ‫42 ییهو کمان خود را کشید و با تمام قوت‬ ‫ُ‬‫را دید که به شهر نزدیک می شوند. او‬ ‫تیری را پرتاب کرد. تیر در پشت یورام‬ ‫ُ‬ ‫گفت: «یک تعداد مردم را می بینم که‬ ‫فرو رفت و قلبش را شگافت. یورام در‬ ‫ُ‬ ‫به این طرف می آیند.» یورام جواب‬ ‫ُ‬ ‫ ییهو به‬ ‫ُ‬ ‫عرادۀ خود افتاد و جان داد. 52‬‫داد: «سواری را بفرست و معلوم کن که‬ ‫معاون خود، ِبدقَر گفت: «او را بردار و در‬ ‫آن ها دوست هستند یا دشمن.» 81 پس‬ ‫مزرعۀ نابوت ِیزرعیلی بینداز. بیاد داری‬ ‫قاصدی به استقبال آن ها رفت و گفت:‬ ‫که وقتی هردوی ما بدنبال اخاب، پدر‬ ‫«پادشاه می خواهد بداند که آیا شما‬ ‫یورام عراده می راندیم، خداوند دربارۀ‬ ‫دوست ما هستید یا دشمن ما و آیا برای‬ ‫ُ‬ ‫ «من دیروز دیدم که‬ ‫صلح آمده اید؟» ییهو جواب داد: «تو‬ ‫او چنین فرمود: 62‬ ‫ُ‬ ‫نابوت و پسرانش چطور کشته شدند،‬ ‫معنی صلح را چه می دانی. بیا بدنبال‬ ‫بنابران عهد می کنم که ترا در همان‬ ‫من.» پهره دار به یورام خبر داد که قاصد‬ ‫ُ‬ ‫مزرعه به جزای اعمالت برسانم.» پس او‬ ‫ یورام گفت: «یک‬ ‫ُ‬ ‫رفت، اما برنگشت. 91‬ ‫را بردار و در آنجا بینداز تا وعدۀ خداوند‬ ‫نفر دیگر را بفرست.» او رفت و از ییهو‬ ‫ُ‬ ‫عملی شود.»‬ ‫همان سوال را کرد. ییهو به او هم همان‬ ‫ُ‬ ‫جواب را داد و گفت: «تو معنی صلح را‬ ‫قتل اخزیا، پادشاه یهودا‬ ‫چه می دانی. بدنبال من بیا.» 02 پهره دار‬ ‫72 وقتی اخزیا، پادشاه یهودا آن واقعه‬ ‫باز گفت: «قاصد پیش آن ها رسید، اما‬ ‫بر نمی گردد.» او اضافه کرد: «آن شخص را دید بسوی بیت هگان فرار کرد.‬ ‫ُ‬ ‫ِ‬ ‫مثلیکه ییهو، پسر نمشی باشد، زیرا که ییهو به تعقیب او رفت و امر کرد که او‬ ‫ُ‬ ‫را هم بکشند. آن ها او را در نزدیکی‬ ‫دیوانه وار می راند.»‬
  • 18. ‫325‬ ‫دوم پادشاهان  9 ،​01‬ ‫​‬ ‫شهر ِیبلعام، در جاده ای که بطرف جور اجزای بدن او مثل سرگین بروی زمین‬ ‫می رفت زخمی کردند. او توانست خود پراگنده می شوند که هیچ کس او را‬ ‫را تا مجدو برساند و بعد در همانجا شناخته نمی تواند.»‬ ‫ِ ِ‬ ‫مرد. 82 مأمورینش جنازۀ او را بر عراده ای‬ ‫ُ‬ ‫کشتار اوالدۀ اخاب‬ ‫بار کرده به اورشلیم بردند و در مقبرۀ‬ ‫هفتاد پسر اخاب در سامره‬ ‫ز ند گی می  کر د ند . ییهو‬ ‫ُ‬ ‫01‬ ‫آبائی اش، در شهر داود بخا ک سپردند.‬ ‫92 اخزیا در سال یازدهم سلطنت یورام،‬ ‫ُ‬ ‫پسر اخاب، در یهودا به پادشاهی شروع نامه ای نوشت و از آن یک یک نسخه‬ ‫به والیان ِیزرعیل، مو سفیدان شهر و‬ ‫کرده بود.‬ ‫ مضمون‬ ‫اولیای فرزندان اخاب فرستاد. 2-3‬ ‫نامه از اینقرار بود: «چون پسران اخاب‬ ‫مرگ فجیع ملکه ایزابل‬ ‫03 وقتی ییهو به ِیزرعیل رسید و ایزابل از با شما زندگی می کنند، به مجردیکه‬ ‫ُ‬ ‫واقعه خبر شد، چشمهای خود را سرمه کرد و این نامه به دست شما برسد، یکی از‬ ‫ُ‬ ‫موهای خود را آراست و از کلکین قصر الیقترین آن ها را بعنوان پادشاه خود‬ ‫خود به تماشای بیرون پرداخت. 13 چون انتخاب کنید و با عراده ها، اسپها،‬ ‫ییهو به دروازۀ شهر داخل شد، ایزابل صدا شهرهای مستحکم و اسلحه ای که در‬ ‫ُ‬ ‫کرد: «ای ِزمری، تو بسالمت رسیدی، دسترس دارید آمادۀ دفاع از تاج و تخت‬ ‫ای قاتل پادشاه؟» 23 ییهو به باال نگاه کرد او باشید.» 4 اما آن ها با دریافت آن نامه‬ ‫ُ‬ ‫و گفت: «طرفدار من کیست؟» دو سه نفر از به وحشت افتادند و گفتند: «دو پادشاه‬ ‫مأمورین قصر از باال ییهو را دیدند، 33 ییهو نتوانستند در برابر این مرد مقاومت کنند‬ ‫ُ‬ ‫ُ‬ ‫به آن ها گفت: «او را پائین بیندازید.» ما چطور می توانیم؟» 5 آنگاه منتظم قصر‬ ‫پس آن ها ایزابل را پائین انداختند و شاهی و والی شهر با مو سفیدان و اولیای‬ ‫خون او بر دیوار و اسپهای که او را پایمال فرزندان اخاب پیامی به ییهو فرستاده‬ ‫ُ‬ ‫کردند پاشان شد. 43 بعد ییهو به داخل گفتند: «ما همه خدمتگار تو هستیم، هر‬ ‫ُ‬ ‫قصر رفت و غذا خورد و گفت: «آن زن امری که بکنی بجا می آوریم و ما بغیر‬ ‫لعنتی را ببرید و دفن کنید، چون او دختر از تو پادشاه دیگری نمی خواهیم. اختیار‬ ‫پادشاه است.» 53 اما وقتی آمدند که او را همه چیز را به دست تو می دهیم.» 6 بعد‬ ‫ببرند تنها کاسۀ سر، پاها و کف دستش را ییهو نامۀ دیگری به آن ها نوشت و ذ کر‬ ‫ُ‬ ‫یافتند. 63 آن ها برگشتند و به ییهو اطالع کرد: «ا گر شما طرفدار من هستید و از‬ ‫ُ‬ ‫دادند. ییهو گفت: «خداوند بوسیلۀ امر من اطاعت می کنید، پس فردا در‬ ‫ُ‬ ‫ِ‬ ‫خدمتگار خود، ایلیای تشبی پیشگوئی همین وقت سرهای پسران آقای تان را‬ ‫ِ‬ ‫نموده و فرموده بود: جسد ایزابل را در برای من به ِیزرعیل بفرستید.» در این‬ ‫سرزمین ِیزرعیل سگها می خورند 73 و وقت همۀ آن شهزادگان نزد رهبران شهر و‬
  • 19. ‫دوم پادشاهان  01‬ ‫425‬ ‫51 وقتی ییهو آنجا را ترک کرد، یهوناداب،‬ ‫ُ‬ ‫تحت تربیۀ آن ها بودند. 7 وقتی نامۀ ییهو‬ ‫ُ‬ ‫پسر رکاب را دید که به استقبالش می آید.‬ ‫َ‬ ‫به دست آن ها رسید، هر هفتاد شهزاده را‬ ‫با او احوالپرسی کرده گفت: «آیا همان‬ ‫کشتند و سرهای شان را در یک تکری‬ ‫صمیمیتی را که من با تو دارم تو هم‬ ‫انداخته به ِیزرعیل فرستادند. 8 چون به‬ ‫با من داری؟» یهوناداب جواب داد:‬ ‫ییهو خبر دادند که سرهای پسران شاه را‬ ‫ُ‬ ‫«بلی.» ییهو گفت: «پس ا گر اینطور‬ ‫ُ‬ ‫آوردند، او گفت: «آن ها را در دو توده‬ ‫است، دستت را به من بده.» یهوناداب‬ ‫تا صبح بدهن دروازۀ شهر بگذارید.»‬ ‫دست خود را داد و ییهو او را بر عرادۀ‬ ‫ُ‬ ‫9 فردای آن ییهو به دروازۀ شهر رفت و‬ ‫ُ‬ ‫خود سوار کرد 61 و گفت: «بیا با من برو‬ ‫خطاب به مردمی که در آنجا بودند کرده‬ ‫و با چشم خود ببین که چه کارهائی‬ ‫گفت: «شما بیگناه هستید. من بر ضد‬ ‫برای خداوند انجام داده ام.» پس آن ها‬ ‫آقای خود توطئه کردم و او را کشتم،‬ ‫یکجا به سامره رفتند. 71 وقتی ییهو به‬ ‫ُ‬ ‫اما قتل پسران شاه کار من نیست. 01 شما‬ ‫سامره رسید، قراریکه خداوند برای ایلیا‬ ‫باید بدانید که همه پیشگوئی هائی که‬ ‫پیشگوئی فرموده بود، همه کسانی را که‬ ‫خداوند دربارۀ اوالدۀ اخاب فرموده بود‬ ‫از خانوادۀ اخاب باقی مانده بودند بقتل‬ ‫به حقیقت رسید و وعده ای را که بوسیلۀ‬ ‫رساند و یکی شان را هم زنده نگذاشت.‬ ‫بندۀ خود، ایلیا کرده بود عملی ساخت.»‬ ‫11 به این ترتیب همه بازماندگان اخاب را‬ ‫پیروان بعل بقتل می رسند‬ ‫همراه با رهبران شهر، دوستان نزدیک او‬ ‫81 بعد ییهو همۀ مردم را جمع کرده به‬ ‫ُ‬ ‫و کاهنان به قتل رساند و هیچکدام شان‬ ‫آن ها گفت: «اخاب در حصۀ پرستش‬ ‫را زنده نگذاشت.‬ ‫بعل کوتاهی کرد، اما من می خواهم که‬ ‫21 بعد ییهو رهسپار سامره شد. در بین راه‬ ‫ُ‬ ‫از صمیم دل خدمت او را بکنم. 91 پس‬ ‫به جائی رسید که محل اجتماع چوپانها‬ ‫حاال همه انبیای بعل را با آنهائی که او‬ ‫بود. 31 در آنجا با چند نفر از خویشاوندان‬ ‫را پرستش می کنند و همچنین کاهنان را‬ ‫اخزیا، پادشاه یهودا برخورد. از آن ها‬ ‫بحضور من بیاورید. هر کسیکه حاضر‬ ‫پرسید: «شما کیستید؟» آن ها جواب‬ ‫نشود جزای او مرگ است، زیرا من‬ ‫دادند: «ما خویشاوندان اخزیا هستیم‬ ‫می خواهم که قربانی بزرگی برای بعل‬ ‫و برای دیدن شهزادگان و ملکه ایزابل‬ ‫تقدیم کنم.» او این اعالن را از روی‬ ‫می رویم.» 41 ییهو به مردان خود گفت:‬ ‫ُ‬ ‫حیله کرد تا همه پیروان بعل را از بین‬ ‫«اینها را زنده دستگیر کنید.» پس‬ ‫ببرد. 02 سپس اعالمیه ای بسراسر سرزمین‬ ‫آن ها را که جمعا چهل و دو نفر بودند‬ ‫ً‬ ‫اسرائیل صادر کرد که یک روز را برای‬ ‫دستگیر کرده در کنار چاه همان محل‬ ‫پرستش بعل تجلیل کنند. 12 آنگاه تمام‬ ‫همه را کشتند و هیچکدام شان را زنده‬ ‫کسانیکه بعل را پرستش می کردند بدون‬ ‫نگذاشتند.‬