SlideShare a Scribd company logo
1 of 32
Download to read offline
داستان پروانهاي 
2
داستان پروانهاي 
3 
داستان پروانهاي ... 
نویسنده: محسن امیراصلانی 
FaceBook: Mohsen Amiraslani
داستان پروانهاي 
4 
داستان پروانهاي ... 
خواب پروانهاي ... 
راز پروانهاي ...
داستان پروانهاي 
5 
! به یاد آورد انسان زمانی را که چیزي در خور یاد نبود 1 
نمیدانم این داستان را که عجیبترین داستان زندگیام است، چگونه برایتان تعریف کنم! چرا که بارها و بارها به این 
فکر کردهام در روزگاري که انسان نبودهام و هنوز قالبهاي انسانی را درك نکرده بودم، چگونه حیاتی داشتم! آیا به 
قول عدهاي در زمانهاي بسیار قبل، حضوري از جامدات بودهایم؛ یعنی سنگ و شن و ماسه و صخره، یا موجوداتی 
حیاتدار مانند گُل و گیاه و درخت وسبزه بودهایم و پس از آن حیواناتی ذیشعور چون کرم و حشرات کوچک و 
بیارزش...؟! 
به هر جهت اینرا نمیدانم که روزگاران پیشینم چه حیاتی داشتهام، اما در کورسوي تاریک ذهنم داستان و خاطرهاي را 
به یاد میآورم. داستانِ روزگاري که کرم کوچک و نابالغی بودم و همبازيهایی داشتم از جنس خودم! در گلولاي 
غوطه میخوردیم و میخندیدیم و بازي میکردیم، آنقدر از رفتن به زیر خاك و بازي در لجنزار لذت میبردیم که 
انگار هیچکاري در دنیا از این جذابتر نبود و هیچ لذتی همچون اینکار برایمان مفرح و خوشایند نبود. 
﴾ ١ - أَوَلاَ يَذْکُرُ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَـبْلُ وَ لمَْ يَکُ شَيْئاً ﴿مريم، ٦٧
داستان پروانهاي 
6 
خلاصه تا مدتها اوضاع زندگی من بر این شکل میگذشت و من و دوستانم در حال غوطهخوردن در همدیگر و 
لذتبردن بودیم که گویی به غیر از این مرداب و این گلولاي هیچ دنیا و لذت دیگري وجود نداشت. مدتها روزگار بر 
این منوال میگذشت تا اینکه در یکی از روزهاي زیباي خدا، شاهد منظرهاي بودم! در شعاع نوري که از لابهلاي 
برگهاي نیلوفرهاي آبی مرداب میتابید، گل بزرگ و زیبایی نمایان شده بود و این جدیدترین و زیباترین حادثهاي بود 
که در این مرداب شاهد آن بودم! این گل نیلوفر آنقدر مرا مجذوب خود ساخته بود که وقتی هوا تاریک میشد تا طلوع 
خورشید فردا در انتظار میماندم تا به تماشاي آن گل زیباي نیلوفر بروم و نمیدانستم که چرا آنقدر از مشاهدة او لذت 
میبرم؛ گویی از این همه زیبایی و جذابیت، مسحور شده بودم و چندین روز تمام وقت من صرف تماشاي آن گل نیلوفر 
میگذشت و از این تعجب میکردم که چرا این منظرة دلانگیز و زیبا براي بقیۀ دوستانم زیبا و جذاب نیست!
داستان پروانهاي 
7 
واقعیت این بود که در وجود من داشت اتفاقی رخ میداد، چرا که تا به حال فکر میکردم تمام این دنیا یعنی زندگی 
کرمی و اینکه بازي کنیم، سرگرم باشیم و از لابهلاي این گلها غذایی بهدست بیاوریم و بخوریم و بزرگ شویم و در 
نهایت بمیریم! اما من از این زندگی راضی نبودم، اخلاقم عوض شده بود، همه میگفتند که من دیگر کرم گذشته 
نیستم و واقعیت همین بود! زیرا به این نتیجه رسیدم که دنیا فقط همین بِرکه و منجلابی نیست که من و دوستانم در 
آن غوطه میخوریم. 
سعی کردم وسعت دیدم را افزایش دهم تا ببینم دورتر از آن گُل نیلوفر گلها و مناظر جدیدتر نیز وجود دارد؟ آرزویم 
این شده بود تا بدانم در آنسوي این مرداب و لجنزار سرزمین دیگري هست یا خیر؟ 
از کرمهاي دیگر و پدر و مادرم و قدیمیترها مرتب سؤال میکردم، اما آنها نیز پاسخ سؤال مرا نمیدانستند!
داستان پروانهاي 
8 
پیش هر کدام که میرفتم، نمیدانست که وراي آن برکه چیز دیگري وجود دارد یا خیر؟! همه میگفتند: که ما 
نرفتهایم!!! ولی میدانیم و شنیدهایم که هیچ چیزي نیست! برخی میگفتند: در پس این برکه تپهاي وجود دارد و بعد از 
آن دیگر دنیا تمام میشود. 
غمگین و ناراحت به کنار برکه رفتم، در حالی که دوباره مسحور تماشاي گل نیلوفر بودم و با خود میاندیشیدم و شاهد 
اتفاقی عجیب بودم که مرا بسیار شگفتزده نمود! 
موجودي بسیار زیبا دیدم که گویی زیباترین موجود عالم است به آهستگی پرواز میکرد، نزدیک میآمد و بهروي گل 
نیلوفر من نشست! آنقدر زیبا و باجذبه بود که عقل از سرم ربوده بود و این خاصترین و عجیبترین و نابترین 
مشاهدهاي بود که تاکنون بهدست آورده بودم.
داستان پروانهاي 
9 
بههرحال آن موجود پس از درنگی که روي آن گُل نیلوفر نمود، پرواز نمود و در افق لایتناهی دور شد و رفت ولی عقل 
مرا نیز با خود برد و دیگر من یک کرم عادي نبودم و از نظر بقیۀ کرمها، دیوانه شده بودم؛ زیرا دائم در حال 
 ... نقاشیکردن آن موجود زیبا بهروي زمین بودم یا خود را با بالهاي آنگونه تصور و تجسم مینمودم 
بلی، زمانی که آن موجود از آنجا رفت، عقل مرا هم با خود برد و این جملهاي بود که دیگر کرمها دربارة من میگفتند!
داستان پروانهاي 
10 
مشکل من این بود که هیچکس حرف مرا باور نمیکرد و اصلاً اعتقادي نداشتند که چیزي به غیر از کرمها در این 
دنیاي لجنزار وجود داشته باشد و آنها میگفتند: تابهحال ما چنین چیزي که تو میگویی، نه دیده و نه شنیدهایم! 
ولی من اشتباه نمیکردم؛ شاید اگر آنها هم مثل من چهل طلوع و غروب خورشید یکجا مینشستند و تنها به 
چشمانداز آن نیلوفر آبی مینگریستند، آن موجود زیبا را میتوانستند مشاهده نمایند... اما آنها مرا کرمی دیوانه و 
دروغگو و خیالباف میدانستند و تا جایی که میشد از من و حرفهایم دوري میجستند. 
در آن سرزمین نفرین و دشنام خاصی وجود داشت، زمانی که از فردي خوششان نمیآمد به او میگفتند: امیدوارم که 
بهزودي شکار پاي شیطان شوي! 
اما پاي شیطان چه بود؟ من که تابهحال پاي شیطان را ندیده بودم! (بعدها که بزرگتر شدم متوجه شدم پاي شیطان در 
واقع لکلکی با پاها و منقاري بلند بود که گاهی به آن برکه و لجنزار میآمد و با زیر و رو کردن گلولاي، کرمها را 
شکار میکرد و بزرگترین دشمن کرمها بود). 
به هر حال من دیگر ترسی از پاي شیطان و اشتهایی به خوردن و بازيکردن نداشتم و تنها فکرکردن به آن موجود زیبا 
که میتوانست پرواز کند و از جایی به جاي دیگر برود و دنیا را ببیند و کشف کند، ذهن مرا به خود مشغول ساخته بود و 
به این فکر میکردم که اگر بتوانم من هم مثل او پرواز کنم و به آن طرف برکه و به سمت خورشید و سرزمینهاي 
دیگر بروم، میتوانم برکهها و سرزمینهاي زیادي را کشف کنم و کرمی آگاه و سعادتمند شوم. گاهی با برگهاي 
کوچک براي خودم بالهایی شبیه آن موجود پرنده درست میکردم و به زحمت خود را از ساقۀ گیاهی بالا میکشیدم و 
تظاهر به پرواز مینمودم به زمین میخوردم و به شدت مایۀ مسرت، شادي و تمسخر دیگر کرمها قرار میگرفتم... در 
حالی که قلبم به شدت از آنها میرنجید؛ اما چارهاي نداشتم، باید راهی براي پرواز پیدا میکردم! 
روزي در حال تمرین پرواز و در زمان سقوط در گلولاي از صداي یکی از استهزاکنندگان جملهاي خاص را شنیدم که 
میگفت: این هم مثل کرمبابا دیوانه شده است!
داستان پروانهاي 
11 
اما کرمبابا که بود؟ 
کرم پیر و دیوانهاي که فلج شده بود و در سوراخی در تنهایی و انزوا زندگی میکرد! 
به خودم گفتم حتماً اگر کرمبابا چیزي که من دیدهام دیده باشد، میتواند کمکم کند؛ شاید او هم دیوانهاي مثل من 
باشد! خلاصه به سراغ او رفتم، به محض نزدیکشدن به سوراخ این کرم قدیمی از پهناي این سوراخ متوجه شدم 
احتمالاً کرمبابا بسیار پیر و چاق خواهد بود. اما هرقدر که به انتهاي این سوراخ نزدیک میشدم به خوشحالیام افزوده 
میشد؛ چرا که بر دیوارههاي خانۀ کرمبابا، نقاشی و تصاویري شبیه آن تصاویري میدیدم که من نیز از خود و آن 
موجود پرنده کشیده بودم و مطمئن شدم که کرمبابا نیز آن موجود را مشاهده کرده است و حالا به کرمبابا رسیدم و 
بدون مقدمه گفتم: من او را دیدم! درست زمانی که بهروي گل نیلوفر نشسته بود! من دروغ نمیگویم کرمبابا! او لبخند 
تلخی به من زد و با عتاب گفت: مشکل تو اینه که اونو دیدي! اشارهاي به بدن نیمهفلج و پوسیدة خود کرد و گفت: من 
هم مدتها پیش، مثل تو موجودي دیدم و خواستم که پرواز کنم؛ اما از بالاي ساقۀ گیاه افتادم، بدنم مدتهاست که 
نیمهفلج شده و دیگر قادر به حرکت چندانی نیستم و از گفتن این مسئله به بقیۀ کرمها تنها چیزي که برایم حاصل شد، 
تمسخر و بیاحترامی بود؛ در حالی که تا قبل از آن بسیار مورد احترام بودم و هرجایی که دلم میخواست میتوانستم 
بروم، اما حالا همه زندگی و جوانی و سلامتی خود را از دست دادهام و همۀ کرمها مرا دیوانه، پیر، ناتوان و فراموششده 
میدانند و تنها چیزي که از آن موجود پرنده فهمیدم؛ این بود که اسمش پروانه است و آنهم مثل ما یکروز کرم بوده! 
من شوق زیادي را احساس میکردم. اول اینکه آنچه که دیده بودم، خواب و خیال نبوده! بلکه آن موجود، واقعاً وجود 
داشته و دارد! دوم اینکه اسمش پروانه است! 
درحالی که از سوراخ کرمبابا خارج میشدم و به نقاشیهاي پروانهاي نگاه میکردم، مرتب این جملۀ کرمبابا در ذهنم 
تکرار میشد که پروانه قبل از اینکه پروانه شود، یک روز کرم بوده است.
داستان پروانهاي 
12 
تا رسیدن به خانه هزار بار این جمله را تکرار کردم و تصمیم عجیبی گرفتم! 
میخواستم پروانه شوم! بههر قیمتی که شده! 
اما از چه راهی و چگونه و چه باید کرد؟! راهی باید پیدا شود و کسی باید مرا راهنمایی کند، تصمیم گرفتم دوباره به نزد 
کرمبابا بروم و از این پیرکرمِ بداخلاق کمک و راهنمایی بخواهم! به او التماس میکنم تا کمکم کند. 
به او میگویم که میخواهم پروانهاي شوم و باید بشوم؛ چون دیگر از کرمبودن خسته شدم و میخواهم پرواز کنم و دور 
شوم از این لجنزار متعفن و بدبو، میخواهم پرواز کنم و از این سرزمین بروم و دنیاهاي جدید را تجربه کنم. 
فردا اول وقت بیدار شدم و با این شوق که کرمبابا را قانع کنم تا در این راه مربی و راهنماي من باشد به راه افتادم و به 
خانۀ کرمبابا رفتم، اما کاش نمیرفتم، کرمبابا مرده بود! 
با تمام آرزوها و اشتیاقهاي من، مرده بود! عقب عقب باز میگشتم و بر آرزوي از دسترفتهام اشک میریختم و ... 
 . کنار برکه رفتم و اشک میریختم و به نیلوفر آبی پژمرده مینگریستم و تا غروب غرق در اندوه بودم 
اما من دست از هدفم برنداشتم و تصمیم گرفتم هرجور که شده پروازکردن را یاد بگیرم؛ حتی اگر سقوط کنم و براي 
همیشه مانند کرمبابا فلج بمانم! حتی اگر یک لحظه موفق شوم! 
بارها و بارها از ساقههاي بوتههاي نی در برکه بالا رفتم و پایین پریدم؛ اما بیفایده بود، هیچ کرمی نمیتوانست پرواز 
کند، مگر اینکه پروانه شود!
داستان پروانهاي 
13 
تصمیم گرفتم ریسک بیشتري داشته باشم و از نیهاي بلندتري بالا روم. کمی دورتر، بوتۀ بلندي در آن نیزار بود که 
تصمیم گرفتم از آن بالا روم در حالی که به سختی از آن ساقهها بالا میرفتم، چشمم به تودة پشمینهاي خورد که به 
گوشۀ بالاي یکی از نیها وصل شده بود. با خود گفتم بهتر است، بروم و از بالاي آن با بالهایم پایین بپرم، اینگونه 
تعادل بهتري خواهم داشت. اینکار را کردم و به محض اینکه به آن توده نزدیک شدم، تکان خورد و موجودي از داخل 
آن گفت: مواظب باش! روي من ناایست، اینجا خانۀ من است! 
دقیقاً نمیدانستم که منظورش چه بود! گفتم کسی داخل این خانه است؟ 
صدایی پاسخ داد: بلی! من پروانهاي هستم! خندیدم و گفتم: اي دروغگو من پروانه را دیدهام و تو پروانه نیستی! 
او گفت: من کرمی بودم که 20 روز است در داخل این پیله قرار گرفتهام و فردا پروانه میشوم. اگر فردا بیایی پروانه 
بودن مرا خواهی دید!
داستان پروانهاي 
14 
در حالی که به حرفهایش شک داشتم و حدس میزدم که احتمالاً برخی از دوستانم قصد شوخی با من را دارند، برگشتم 
و فرداي آنروز آمدم و دیدم که هنوز آن پیله در جایش است، از آن صدایی نمیآمد ولی از داخل تکانهایی میخورد. 
صدا زدم پیله! پروانه! پس کی بیرون میآیی؟ من مطمئن هستم که تو پروانه نیستی! 
سر و صداي داخل پیله مرتب بیشتر میشد و من با حیرت در حال تماشاکردن این تغییرات پیله بودم ناگهان پیله 
شکافی برداشت و شاخکهایی بیرون آمد و کمکم موجود عجیبی که نه شبیه کرم بود و نه پروانه، بیرون آمد. گویی 
حشرهاي به دور برگهاي رنگین پیچیده شده باشد! 
وااااي... من تا به حال موجودي به این زشتی ندیده بودم او چگونه پروانهاي بود؟!
داستان پروانهاي 
15 
همانطور که محو تماشاي او بودم، دیدم برگههایش(بالههایش) تکان میخورند و کمکم در حال صافشدن هستند. 
واي این حتی زیباتر از پروانهاي بود که من دیده بودم... خدایا! من دارم خواب میبینم؟ من شاهد تولد پروانهاي بودم و 
این عجیبترین چیزي بود که داشتم میدیدم از پروانه خواهش کردم قبل از اینکه اینجا را ترك کنی به من توضیح 
بده چگونه میشود پروانه شد و چه کسی به تو پروانه شدن را یاد داده است؟ 
او گفت: تا زمانی که یک کرم لجنزار باشی نمیتوانی پروانه شوي! 
پرسیدم: چرا؟ 
«! چون نمیتوانی پروانه شوي » : گفت 
پرسیدم: بگو از کجا شروع کنم؟ 
تو نباید هر غذایی بخوري، بلکه باید از غذاهایی که پروانهها میخورند، «! دقت کن به غذایت که چه میخوري 2 » : گفت 
تغذیه کنی! 
پرسیدم: یعنی از برگها و گیاهان زیبا و گلها تغذیه کنم؟ 
گفت: آري. 
پرسیدم: بعدش بگو چهکار کنم؟ 
گفت: پدرم و همۀ پروانهها میدونن که پروانهبودن خطرناكترین زندگی دنیاست. 
پرسیدم: چرا؟ گفت: چون پروانه قشنگترین موجود خداست و عمرش از تمام موجودات خدا کمتر است! 
پرسیدم: چرا؟ گفت: زیرا ما از کرمبودن تبدیل به پروانهاي میشویم. این مسئله عمرمان را کوتاه میکند و حداکثر ده 
روز زنده میمانیم، آیا حاضري فقط براي اینکه پروانه شوي ده روز عمر کنی، در حالی که میتوانی کرمی باشی که عمر 
درازي داشته باشد؟ 
﴾ - 2 فَـلْيَـنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَى طَعَامِهِ ﴿عبس، ٢٤
داستان پروانهاي 
16 
و باز هم گفت: حتی اگر عمرت ده روز باشد، این احتمال وجود دارد که توسط موجوداتی مثل پرندهها و جوندهها و از 
همه بدتر آدمها شکار شوي! یادت باشد که آدمها بدترین دشمنان پروانهها هستند. آنها پروانهها رو دوست دارند ولی 
نه زنده دیدنشان را...! پرسیدم: پس آدمها براي چی دوستتان دارند؟ گفت: براي اینکه ما را بگیرند و با چسباندن ما به 
دیوارها و خانههایشان از دیدن و شکار کردن ما لذت ببرند...! 
و تو اي کرم کوچک، حالا خوب فکر کن و ببین آیا پروانهشدن برایت آنقدر ارزش دارد که به خاطرش زندگی کوتاه 
ولی زیبایی را داشته باشی؟ 
به حرفهایم خوب گوش کن! کرم کوچک! من نمیتوانم که پروانه نشوم، زیرا پدر و مادر و خواهر و برادرام همه پروانه 
بودند و اصلاً من کرم پروانهام! اي کاش من هم مثل تو یه کرم بودم و میتوانستم عمر زیادي داشته باشم؛ ولی تو که 
پدر و مادر و دوستانت کرم هستند و تا حالا پروانه نبودهاند، پس چرا دوست داري پروانه شوي و این غیر ممکن است 
که تو پروانه شوي! 
گفتم: میدانم که پدر و مادر و هیچ کدام از دوستانم پروانه نبودند، ولی مشکل من این است که دیگر نمیتوانم پروانه 
نباشم! و دیگر نمیخواهم کرم باشم! 
ترجیح میدهم عمر کوتاهی حتی یک روز برایم باقی بماند، ولی آن روز پروانهاي شوم و از این لجنزار خارج شوم و 
دنیاهاي دیگري را ببینم و بفهمم که این دنیا چطوريست!؟ 
ترجیح میدهم پروانهاي باشم، شکار شوم و به دیوارها چسبانده شوم؛ ولی بهتر از این است که خوراك لکلکها شوم و 
زندگی کرمی داشته باشم. 
... اما دیگر پروانه بالهایش کاملاً خشک شده بود و آنها را تکان میداد که شروع به پرواز کند و من میدانستم که اگر 
پرواز کند و برود دیگر شانسی براي پرواز ندارم و او باید راهنمائیم کند تا بتوانم پروانه شوم! من باید پروانه شوم و از 
این زندگی لجنزاري و لولیدن داخل کرمها راحت شوم، پروانه بودن چندان برایم مهم نبود، پرواز آرزوي من است که 
باید به آن برسم، حتی اگر من کرم لجنزار باشم و به نظرِ دیگران، استعداد پرواز کردن نداشته باشم! 
من مطمئن بودم میتوانم پرواز کنم، چون تنها کرمی خاکی بودم که یاد گرفتم از بوتههاي گیاهان بالا روم و 
میتوانستم پرواز کنم؛ زیرا تنها کرمی بودم که دوست دارد پرواز کند! 
گویی آخرین جملههاي من روي پروانه تأثیر گذاشته بود، نمیدانم شاید هم دلش برایم سوخته بود! به هرحال گفت که 
باید گیاهخوار شوم و از برگهاي بوتهاي که همان نزدیکیهاست به مدت 40 روز تغذیه کنم؛ یعنی خود را فقط به 
همین غذا عادت دهم، این گیاه همان بوتهاي بود که معمولاً کرمهاي پروانه از آن تغذیه میکردند. 
پروانه هنگام رفتن، پیلۀ قدیمیاش را به من داد تا مثل آن را براي خود درست کنم! پروانه رفت در حالی که به من 
میخندید و با تمسخر میگفت: خداحافظ کرمِپرنده....!
داستان پروانهاي 
17 
از فردا، خوردن برگهاي آن بوته را شروع کردم، هرچند که این غذا بدمزهترین غذاي دنیا بود و یکی دو هفتۀ اول 
همیشه از شکمدرد توان حرکت نداشتم؛ ولی باید از عهدهاش برمیآمدم، کمکم همۀ دوستها و پدر و مادر و دیگر 
کرمها که متوجه هدف من بودند، روزبهروز آزار و اذیت و تمسخرهایشان بیشتر میشد. اما من توجهی نمیکردم و 
تصمیم خود را گرفته بودم... 
روز سیوپنجم: شکل ظاهریم داشت تغییر میکرد، رنگم داشت به سبزي میکشید و طول قدم کوتاهتر شده بود و کمی 
چاق شده بودم و راهرفتن خیلی برایم سخت شده بود.
داستان پروانهاي 
18 
روز چهلم: امروز روز سرنوشت من بود، باید پیلهام را درست میکردم؛ اما مشکلی که داشتم این بود که به راحتی 
نمیتوانستم از بوتهها بالا روم! پس به سختی خود را بالاي گیاه کوچکی که نزدیک برکه بود، رسانده و بالا رفتم. این 
روزهاي آخر از انتهاي بدنم شیرة سفیدرنگی خارج میشد که شبیه تارهاي پیله بود. از همان براي ترمیم پیلۀ آن پروانه 
استفاده کردم و پیله را بالاي آن ساقۀ کوتاه وصل کردم و به داخلش رفتم و خودم را جمع کردم و با شیرة بدنم شروع 
کردم از داخل پیله را بههم چسباندن. دیگر کرمها کنارم جمع شده و مانده بودند و نمیدانستند منظورم از این کارها 
چیست! پیله کامل شد و دیگر نمیدانستم چه اتفاقی میافتد و اصلاً یادم نبود که از اینجا به بعد را از پروانه بپرسم! 
حالا چه اتفاقی میافتد!؟ دیگر نه شبیه پروانه بودم و نه شبیه کرم! 
روزهاي پیلهاي 
روز اول: احساس خفگی میکردم و نگران کندهشدن و پارهشدن پیلهام بودم. 
روز دوم تا هفتم: احساس گرسنگی شدیدي داشتم، سر و صداهاي دیگر کرمها، گریههاي کرم مادر و تمسخر دیگران 
امانم را برده بود! 
یکی میگفت: اون داره خودش رو میکُشه!!! 
یکی دیگر میگفت: او میخواهد جلب توجه کند! 
دیگري میگفت: بهتر است اون و کیسهخوابش را بیاندازیم در برکه! 
دیگري گفت: این کرم مایۀ ننگ و خجالت همۀ کرمهاي خاکی دنیاست! 
هفتۀ دوم: بدترین روزهاي عمرم را سپري میکردم، بدنم قُلنج شدیدي کرده بود و بیحس شده بودم، احساس میکردم 
دیگر فلج شدهام، سردم بود، صداهاي بیرون اذیتم میکرد. 
هفتۀ سوم: احساس در جسم بودن را نداشتم، گوشهایم زنگ میزد و طنین برکه، شبها را برایم قابل تشخیص 
میکرد؛ احساس میکردم مردهام.
داستان پروانهاي 
19 
روز بیستم: به یاد صحبتهاي پروانهاي افتادم که از داخل آن پیله خارج شد و میگفت: من روز 21 متولد میشوم! 
اما قرار است چه اتفاقی بیافتد در حالی که گرسنگی و تشنگی هر روز بیشتر از گذشته آزارم میداد، کسی از بیرون 
پرسید: پس تو کی پروانه میشوي؟ 
با اعتماد بهنفس گفتم: فردا! 
روز بیستویکم: گویا انرژي زیادي کسب کرده بودم، بسیار خوشحال بودم و روحیه داشتم، ولی هیچ تغییر جسمانی در 
بدنم احساس نمیکردم، نه بال درآورده بودم و نه پائی...! 
به سختی شروع به تکان دادن خودم کردم، صداي کرمهاي بیرون زیاد شده بود. 
روز 21 شده و من هنوز پروانه نشدم؛ بلکه دیگر حتی کرم هم نیستم، به شدت جثهام کوچک شده و گویا دارم ذرهذره 
آب میشوم و پروانه نشدم...! 
صداي دیگر کرمها تا غروب میآمد در حالی که منتظرم بودند، هر کسی چیزي میگفت و از من دور میشدند. صداي 
تمسخر و خندههایشان سختتر از درد و فشار داخل پیله بود. 
... ولی من باز هم صبر میکنم، حتماً اتفاقی باید بیافتد. 
کرمهاي کوچک و بزرگ یکییکی رفتند و دوباره صداي جیرجیركها نشان از شروع شب بود و هنوز هیچ اتفاقی در 
من نیافتاده بود! خدایا! چهکار باید کنم؟ چه چیزي در انتظار من است!؟ 
! آیا صبح نزدیک نیست 3 
روز بیستودوم: سختترین صبحی بود که شروع کردم، هیچ اتفاق ظاهري در من که نشانۀ پروانهشدن باشد، رخ نداده 
بود...! خدایا جواب کرمها را چه بدهم...؟ آنقدر از این صبح میترسیدم که آرزو میکردم کاشکی اصلاً وجود نداشته 
باشم. 
. کاشکی خاك بودم و پیش از آن وجود نداشتم 4 
 ! واااي... الان همه میان و شروع میکنند به تمسخرکردنم 
آري، این دقیقترین پیشبینی زندگی من بود، همه آمدند؛ صداي خنده و حرفها و متلکهایشان از دور میآمد و 
خدایا! امروز را چگونه باید گذراند؟!  . نزدیکتر که میشدند؛ گویی تیغهاي بزرگ بوتۀ خاردار در بدنم فرو میکردند 
روز بیستوسوم: باز هم فقط تمسخر و دشنام، خستهتر و بیحالتر میشدم و خودم را تسلیم مرگ میکردم! یا باید 
پروانه شوم یا بمیرم! 
روز بیست و پنجم: هنوز پروانه بودن را حس نمیکردم! 
روز سیوپنجم: هیچ چیز؛ دیگر فکر نمیکنم! بدنم کاملاً بیتحرك شده است، فقط یاد خاطرات و زمانی میافتم که با 
 ! همبازيهایم در حال غوطهخوردن در گلولاي هستم... من دارم میمیرم 
البته احتمالاً الان بقیه کرمها نیز به این نتیجه رسیدند که من مردهام، اما من هنوز زندهام و بدنم را اندکی حرکت 
میدهم تا بفهمند زندهام! 
روز سیونهم: چشمهایم دیگر چیزي نمیبینند! 
﴾ - 3 أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ ﴿هود، ٨١ 
﴾ - 4 فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَـبْلَ هٰذَا وَ کُنْتُ نَسْياً مَنْسِيّاً ﴿مريم، ٢٣
داستان پروانهاي 
20 
هنوز هم منتظرم! منتظره معجزه... خدایا کمکم کن. 
راه بی بازگشت 
راه بیبازگشتی را انتخاب کردم یا پروانه میشوم یا میمیرم! ندایی که نمیدانم از درون من بود یا بیرون؛ در نیمههاي 
شب از من پرسید: آیا ارزشش را داشت!؟ به این سختی و محنت میارزید؟ پاسخ دادم: آري...! ترجیح میدهم پروانه 
باشم و چند روزي پرواز کنم و در آسمان باشم تا اینکه براي همیشه روي زمین باشم و با پستترین زندگی کنم. 
حتی اگر یک روز و یک لحظه از عمرم باقی مانده باشد آن یکروز را ترجیح میدهم، زیباترین موجود خداوند باشم! 
مهم نیست که پروانه شوم و شکارم کنند و زینت دیوارها و قاب عکسها شوم، حداقل بهتر از این است که غذاي 
لکلکها شوم، و دیگر هیچوقت دیده نشوم! 
بلی حاضرم هماکنون بمیرم! ولی در ذهن همۀ کرمهاي دنیا، دیوانهاي باشم که دوست داشت پروانه باشد. 
... و این آرزوي من است! 
آن شبی که فرداي آن، روز چهلم بود، رسید. 
نمیدانم که من مردم یا اینکه از حال رفتم، فقط اینرا میدانم که حرفایی میزدم و چیزهایی میگفتم که به یاد 
نمیآورم! 
رؤیاي پروانهاي!!! 
در عالم رؤیا دیدم... پروانهاي بزرگ به سمت برکۀ ما پرواز کرد و همینطور به ما نزدیک شد؛ من که کرم کوچکی 
بودم، به دور ساقۀ گیاهی و درست همانجایی که پیله بسته بودم، قرار داشتم. او بسیار باعظمت و نورانی بود؛ گویا 
آنقدر بزرگ بود که گویی تمام عالم را پر میکرد! به من نزدیک شد و با پاهایش مرا گرفت و بلند کرد و پرواز کرد، از 
او پرسیدم تو چه پروانهاي هستی؟ گفت: من پادشاه پروانهها هستم و خداوند مرا فرستاده تا تو را تبدیل به پروانهاي 
کنم...!
داستان پروانهاي 
21 
گفتم: یعنی خدا صداي مرا که کرم کوچکی درون پیله هستم، شنیده است!؟ پادشاه پروانهها گفت: بلی! خدا همیشه 
صداي کسانی را میشنود که او را صدا میکنند و این اجازه را به تو داده است که فقط یکروز زنده باشی و پروانه 
شوي! آیا حاضري فقط یک روز از آخر عمرت را پروانهاي شوي؟ گفتم: آري! 
پروانه گفت: به شرطی که قول دهی وقتی پروانه شدي از این برکه نروي و همیشه در ذهن کرمها باقی بمانی! 
من شرط پادشاه پروانهها را قبول کردم و او گفت: حالا من تو را داخل چشمۀ حیات میاندازم و در آنجا هر آرزویی که 
داشته باشی برآورده میشود! 
چند لحظه بعد من رها شدم؛ اما تنها احساس افتادن را درك کردم و احساس کردم که پیلهام کنده شد و به زمین افتاد 
و با افتادن پیله به زمین به هوش آمدم و دوباره زنده شدم در حالی که صبح شده بود و نه دردي داشتم و نه احساس 
رنج و کوفتگی! 
چه کسی میداند که تو در پیلۀ خود تنهایی، پیلهات را بگشا تو به اندازة یک دنیایی! 
پیلهام را گشودم و اولین چیزي که داخل آن شد، نور خورشید بود! در حالی که از پیله خارج میشدم؛ دیدم که چقدر آن 
پیله کثیف و پر از گرد و غبار شده بود! 
حالا دیگر از پیله خارج شدم. کرمها را دیدم که بهتزده به من نگاه میکردند و چیز عجیبی بود! من پا در آورده بودم، 
ناگهان یکی از کرمهاي مبهوتشده سمت من آمد و گفت: پروانه! پروانه! برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم و دیدم 
همۀ کرمها به من میگویند: پروانه! پروانه! 
آسمان را نگاه کردم و دیدم پروانهاي نیست و فقط من بودم که در جمع کرمها در هیبت پروانهاي متولد شده بودم. 
نمیتوانستم باور کنم! یعنی من پروانه شدم؟
داستان پروانهاي 
22 
باید جلوتر میرفتم و خودم را توي آب میدیدم! هنوز نمیتوانستم و شاید هم میترسیدم که پرواز کنم...! اصلاً شاید 
اینهم یه خوابه که دارم میبینم و به زودي بیدار میشوم... جلوتر رفتم؛ و بقیه کرمها هم دنبالم خزیدند و آمدند. در لب 
آن برکۀ کوچک تصویر پروانۀ زیبا و کوچکی را دیدم؛ ولی هر چه گشتم من نبودم... بلکه پروانهاي بود! پروانه شده 
بودم! پروانهام گشته بودند. 
کرمها همگی گفتند: پرواز کن پروانه، پرواز کن! بالهایم را تکان دادم، ولی از زمین بلند نشدم... اینبار کرمها دیگر 
بهمن نمیخندیدند و تمسخرم نمیکردند، فقط یکسره تشویقم میکردند و اشک شوق میریختند و میگفتند که اون 
بالاخره موفق شد! 
منهم مرتب بال میزدم و راه میرفتم... یکی از کرمها بهم گفت: بپر! در حالی که بال میزنی! جهشی کردم و در عین 
حال شروع به بال زدن کردم؛ خداي من... چند گامی پرواز کردم!
داستان پروانهاي 
23 
تمام وجودم اشتیاق و سپاس و خوشحالی بود. گویا تمام سختیها را در همان چند لحظۀ پرواز فراموش کردم! به بالاي 
همان شاخهاي که پیله بسته بودم رفتم و بالهایم را گشودم و چشمهایم را بستم و با تمام نیرو پریدم و تندتند بال 
زدم... 
من الان در آسمان بودم، خدایا دارم پرواز میکنم... من پروانه شدم! 
من در آسمانم! من پروانهام! 
در حالی که در آسمان نیلگون پرواز میکردم و اوج میگرفتم هنوز شُکه بودم و نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاد که 
پروانه شدم! بلکه تنها اینرا فهمیدم که یک معجزه صورت گرفت؛ چرا که من تمام راهم را درست نرفته بودم؛ ولی خدا 
راه را بلد بود و آن رؤیا از عالمی دیگر مرا به این عالم آورد و من پروانهاي شدم! و این حقیقتی بود که همه میدیدند. 
هرقدر که پر میگشودم و در آسمان نیلگون اوج میگرفتم، دنیا را بزرگتر میدیدم. 
... واي خداي من! چقدر این زمین پهناور است و چه وسعت بیانتهایی دارد این دنیا! تازه فهمیدم که این دنیا خیلی 
بزرگتر از برکۀ کرمها و آن تپۀ کوچک است! 
با تمام شعف و احساس عظیمی که خداوند به من داده بود، پرواز میکردم، این دنیا را میدیدم؛ میخواستم احساس 
حسرت عظیمی را که براي اولین بار در دیدن پروانه تجربه نمودم، بارِ دیگر در وجود جدیدم درك کنم(والبته از بین 
ببرم). به مرداب رفتم و روي گل نیلوفر نشستم و به ساحل و برکۀ آب نگاه کردم...! نمیدانم شاید یه خواب باشد! اما 
هر چه هست این زیباترین رؤیایم بود، به یاد پادشاه پروانهها افتادم که گفت تو پروانهاي خواهی شد که تنها یکروز 
عمر میکند و تو را به این شرط پروانه میکنیم که از این برکه نروي و در ذهن همۀ کرمها باقی بمانی! 
تا قبل از اینکه پروانه شوم، هرگز فکر نمیکردم که آن برکه و آن لجنزار زشتترین جاي دنیاست و اصلاً دوست 
نداشتم که به آنجا برگردم؛ اما من به پادشاه پروانهها که فرستادة خداوند بود، قول داده بودم و باید بازمیگشتم و در 
حالی که میدانستم هنوز خیلی چیزها در این دنیاست که من ندیدهام و خیلی لذتهاست که نچشیدهام و این را حق 
خود میدانستم که تجربه کنم...! 
اما چارهاي نبود، پس از چند ساعت پرواز تصمیم گرفتم که به برکه و لجنزار کرمها بازگردم... 
و زمانی که به برکۀ کرمها رسیدم، منظرة ترسناکی دیدم! 
گویا که گلها زیر و رو شده بود و کرمهاي زیادي از بین رفته و نصف شده و بقیه در حال ترسیدن و گریهکردن بودند، 
یک حدس بیشتر نمیزدم، این که پاي شیطان(لکلک) به لجنزار آمده بود و تعداد زیادي از کرمها را خورده بود.
داستان پروانهاي 
24 
غم و اندوه فراوانی همه را فراگرفته بود؛ ولی به محض اینکه حضور مرا در لجنزار دیدند، گویا آرامشی دوباره یافتند! 
با چشمهاي اشکآلود، لبخند میزدند و تعجب میکردند از اینکه آنها را تنها نگذاشته و برگشته بودم. همۀ کرمها 
بهخصوص کرمهاي جوانتر که ترسیده و غمگین بودند با احساس عجیبی به من نگاه میکردند(ماتومبهوت) 
میتوانستم حدس بزنم به چی فکر میکردند! نمیخواستند دیگر غذاي لکلکها شوند! بله آنها هم مانند گذشتۀ من 
فقط در آن لحظه به پروانهشدن فکر میکردند، براي اینکه بتوانند پرواز کنند و از آن لجنزار بروند، کمکم بیشتر 
کرمهاي لجنزار به دور من جمعشدند و با چشمهاي مشتاق و قلبی ترسان مرا نگاه میکردند، من نیز سکوت آنها را 
نشکستم و منتظر شدم تا آنها شروع کنند و از من بپرسند و بخواهند که کمکشان کنم! یکی از کرمها که جسورتر بود؛ 
شروع به حرفزدن کرد و گفت: اي پروانۀ زیبا به ما یاد میدهی که مثل تو شویم؟ و پس از او دیگري این سؤال را 
پرسید و پس از او نیز دیگري اینرا پرسید؟! 
چند لحظۀ بعد همۀ کرمها جلوتر آمدند، این نشانگر این بود که آنها نیز میخواستند تا من کمکشان کنم!
داستان پروانهاي 
25 
حالا فهمیدم منظور شاه پروانهها از اینکه خواسته بود بعد از اینکه پروانه شدم، از آن برکه نروم و اینکه همیشه در ذهن 
کرمها باقی بمانم چه بود...!؟ 
احساس تعهد 
تصمیم گرفتم به شکرانۀ لطفی که خدا به من نمود و پروانهام کرد، من نیز از آن برکه نروم و تمام وقت باقیماندة خود 
را براي کرمهاي برکه گذارم و به آنها یاد دهم که چگونه میشود پروانه شد...! 
پس تبسمی کردم و به آنها قول دادم تا باقیِ عمر خود را که میدانستم بیشتر از یکروز نخواهد بود اینگونه صرف 
کنم، زیرا من رؤیا و توهم نبودم، من چیزي را بهدست آورده بودم که از نظر دیگران غیرممکن بود و راهی را رفته بودم 
که براي دیگران پیمودنش غیرممکن بود. پس شروع به درس دادن به کرمها کردم و به همۀ کرمها و خودم آموختم! 
پس باید هدف والایی داشته باشید! «. باید تبدیل شوید » اصل اول: اگر میخواهید چیزي برتر شوید 
اصل دوم: باید عاشق هدفتان شوید و این یک انگیزة عادي مانند علاقهاي نیست که به خوردن و آشامیدن داریم. این 
عشق به شما انگیزة والایی میدهد و به شرطی در هدفت موفق میشوي که عاشق هدفت شوي! و زمانی میتوانی 
بگویی که عاشق هدفت هستی که حاضر شوي به خاطر هدفت بمیري و این نیز همهاش نیست. 
اصل سوم: روش! اگر در راه مستقیم و درست قرار نگیري هرگز به هدفت نمیرسی و این راه را نمیتوانی پیدا کنی 
مگر از آنهایی که این راه را رفتند و موفق شدند، یاد بگیري! 
اصل چهارم: استقامت! باید در راهت استقامت داشته باشی و اگر در راهت استقامتت پایین بیاید نه تنها چیزي را 
بهدست نمیآوري، بلکه آن چیزهایی که قبلاً هم داشتی از دست میدهی. 
و حالا با دیدن چهرة مشتاقتر بعضی از کرمها می دیدم که انگیزة آنها بالاتر رفته و حالا باید به آنها روش را 
توضیح میدادم، پس کل ماجراي دیدن آن پروانه(مشاهدات) و تکتک اتفاقات و تجاربم را براي آنها تعریف کردم. 
روشهاي بالارفتن از بوتههاي نیزار را به آنها آموختم و همینطور که پروانهشدن را به کرمها یاد میدادم، نگاهی به 
آسمان انداختم. 
تمام میشوم شبی فقط به من اشاره کن... 
کمکم هوا داشت تاریک میشد و وقت من به پایان میرسید! از اینکه زندگیم آن روز داشت بهپایان میرسید و فقط آن 
روز را فرصت داشتم تا از پروازکردن و پروانهبودن لذت ببرم ناراحت بودم... شاید هم دلم براي خودم میسوخت و گاهی 
به ذهنم میآمد که از این لحظات باقیماندة عمر خودم بهترین استفاده را ببرم و پرواز کنم و به جاي اینکه لاي این 
کرمها بمانم و به آنها پروانهشدن را یاد دهم پرواز کنم و برم از بقیۀ عمرم لذت ببرم...! 
اما من پروانهاي متعهد بودم و این رسالت من بود! 
نزد پادشاهپروانهها چارهاي نداشتم، مدیونشون بودم و میدانستم که خدا فقط مرا به این دلیل پروانه نموده است که 
پروانهشدن را بیاموزم.
داستان پروانهاي 
26 
کمکم هوا تاریک شد و آنچه را گفتم که باید میآموختم. اسرار پیله را به همگی گفتم و بهیادشان انداختم که بزرگترین 
راز یک پروانه در پیلۀ اوست...! 
از همۀ کرمها تشکر و خداحافظی کردم و چون نخواستم دلهاي مشتاق آنها بشکند در حالی که میدانستم این 
آخرین شب زندگی من خواهد بود... گفتم: اگر خدا بخواهد باز هم خواهم آمد و این آخرین جملۀ من بود. 
پرگشودم و به داخل شکاف درختی که کمی آنطرفتر بود رفتم و با بالهاي گشوده در جلوي آن شکاف، رو به مهتاب 
مرداب خوابیدم. در حالی که نمیدانستم، فردا چه اتفاقی میافتد. اما خوشحال بودم و امیدوار؛ چون میدانستم که اگر 
این آخرین شب زندگی من باشد و اگر هم بمیرم به پادشاه پروانهها خیانت نکردهام و عهد خود را به پایان رساندم... 
خستگی، خوشحالی، رضایتمندي و شکرگذاري آخرین احساسات من در این شب آخر بود! 
ناگهان احساس جسم سنگینی که داشت تمام بدنم را فرا میگرفت با بوي عجیبی شبیه صمغ گیاهان را احساس کردم، 
حدسم درست بود، در آن شکافی که خوابیده بودم، شیرة درخت جمع شده بود و روي من چکید و مانند سنگ مرا به آن 
شکاف پایین چسباند و هر چه تلاش کردم قادر نبودم که تکانی بخورم، تلاشم بیفایده بود، کاملاً چسبیده بودم! چند 
لحظه بعد قطرة بزرگ دیگري روي بدنم چکید و سرم را پوشاند و چند لحظه دیگر قطرهاي دیگر چکید و من کاملاً در 
شیره و صمغ آن درخت قرار گرفتم؛ درست مانند پروانۀ کوچکی در داخل حوضچۀ کوچک آب زلالی قرار گرفتم و...! 
بلی من آنشب مردم! در حالی که در صمغ آن درخت به صورت دستنخورده و سالم از هر گزند و آسیبی به صورت 
ثابت باقی ماندم. مثل یک پروانه در قاب عکس خانۀ شما! 
قاب خیال تو شُدم، اي دل بینصیب من... 
آن صمغ درخت تمام حجم بدن من(پروانۀ کوچک) را فراگرفت و مقبرة من شد و نه تنها آن شب بلکه صدها و هزاران 
سال دیگر در آن درخت تنومند باقی ماند و به کهربائی بینظیر تبدیل شد. 
اما دیگر نام آن برکه، برکۀ کرمها نبود؛ بلکه بعد از من، همۀ آیندگان اسم آنجا را گذاشتند... برکۀ پروانهها!!! 
چرا که آنجا همیشه از پروانههاي رنگارنگ زیبایی پر میشد که در فصل جفتگیري به آنجا میآمدند و بر برگهاي آن 
درختتنومند مینشستند و هزاران توریست و نقاش و عکاس را به آنجا میکشاندند و همۀ پروانهها جمع میشوند و به 
کرمهاي داخل پیلهها دلداري میدهند و براي آنها داستان پروانهاي را تعریف میکنند که هنوز در قلب آن درخت زنده 
است و در ذهن کرمها جاریست! 
آن برکه عجیبترین جاي دنیا شده بود و همیشه براي دانشمندان این سؤال را بهوجود میآورد که چرا همۀ پروانهها در 
فصل جفتگیري و همۀ کرمها براي پیله بستن تنها سراغ این درخت کهنسال میآیند؟؟
داستان پروانهاي 
27 
آنها نمیدانند، ولی من به شما میگویم به خاطر اینکه در آنجا پروانۀ زندهاي دفن شده است که در ذهن همۀ 
کرمهاي دنیا جاریست. 
آنها سفر میکنند تا ببینند راز پروانهاي را که پروانه نبود و نخواسته بودند که پروانه شود! اما او خواست که پروانه شود 
و کائنات را مجبور کرد تا با پروانهشدنش موافقت شود. بلی او زیباترین پروانۀ دنیا شد که تنها یکروز 
زندگی کرد، اما یکروزش تبدیل شد به هزاران سال و در ذهن تمام کرمهاي دنیا جاري شد! و پروانهشدن را به 
بسیاري از کرمهاي دنیا آموخت! 
در حالی که محققین در حال تحقیق از این درخت و پیبردن به اسرار آن بودند و زمانی که میخواستند دوربینهاي 
فیلمبرداري را در شکافهاي درخت کهنسال کار بگذارند؛ یکی از این شکافها باز میشود و از داخل شکاف یک قطعۀ 
کهرباي طلایی و بسیار قدیمی و باارزش خارج میشود، محققان این کهرباي گران بها و قدیمی را مورد بررسی قرار 
میدهند و پس از پرداخت سطح ظاهري این کهرباي قدیمی در داخل آن پروانهاي کوچک و بسیار زیبا و عجیبی 
میبینند که تا به حال در هیچ جاي دنیا دیده نشده است. در این حال جمعی از کلکسیونرهاي پروانه و حشرهشناسان 
جمع شدند تا نوع این پروانه و قدمت و ارزش این کهربا را مشخص کنند و پس از چند روز اعلام کردند که این پروانه، 
نایابترین پروانۀ دنیاست و مربوط به هزاران سال پیش میشود که برخی از کرمهاي خاکی قابلیت پروانهشدن را 
داشتند! 
و به همین دلیل این کهربا که امروزه در داخل آن پروانهاي با تمام رازهایش دفن شده است در یکی از بزرگترین 
موزههاي جانورشناسی دنیا قرار دارد و تاکنون هیچ قیمتی براي این گوهر یکتا مشخص نشده است.
داستان پروانهاي 
28 
و این تصویر واقعی کهرباي پروانهاي تقدیم به تمام کرمهاي دیروز و پروانههاي امروز...
داستان پروانهاي 
29 
تصاویر برکۀ پروانهها
داستان پروانهاي 
30
داستان پروانهاي 
31 
آري... هر انسانی باید به یاد آورد روزگاري را که چیزي در خور یاد نبود... 
شاید همۀ ما روزگار و دورانی را سپري نمودهایم که چندان ارزش یادآوردي را ندارد و جز شرمساري و غفلت نبوده 
است! 
روزگاري که آنقدر ارزشمند نبوده است تا به یادش داشته باشیم و تنها مایۀ عبرت ماست! 
این کتاب داستان را در سالهاي خیلی دور نوشتهام و امروز تقدیمش میکنم به تمام پروانهها و به تمام آنهایی که به 
سختی و مشقت بر هستی و جبر زمانه غلبه کردند و تبدیل شدند به چیزي غیر از آنچه که بودند. 
تقدیم به تمام خوبانی که خودشان را از منجلاب دروغ و فقر و گناه و زندگیهاي اشتباه، خارج میسازند و پر میکشند، 
هرچند که تمام اطرافیان و دوستان آنها به آن زندگیهاي پست و بیارزش خو کردهاند؛ اما آنها پرواز میکنند، آن 
سرزمینهاي پست و متعفن را بدرود میگویند. 
و تقدیم به تمام آنهایی که پرواز میکنند و پرواز کردن را به دیگران نیز میآموزند. 
تقدیم به تمام آنهایی که وقتی از زندگیهاي پست و بیارزش و دامهاي شیطان و فریب و بیهودگی رها میشوند، 
گمراهان و فریبخوردگان و مستضعفان در گلمانده را فراموش نمیکنند، باز میگردند و پروازکردن و رهایی را به آنها 
نیز میآموزند. 
تقدیم به تمام آنهایی که یاد و خاطرة جنبش پروانهاي آنها در ذهن تاریخ مانده است و امروز در جمع ما نیستند؛ 
اما خاطرشان در قلبهاست. 
یادش گرامیست پروانهاي که پروانهام بود... 
باشد که پروانهاي باشید... 
پایان 
به روایت: محسن امیراصلانی
داستان پروانهاي 
32

More Related Content

What's hot

Makalah biolistrik
Makalah biolistrikMakalah biolistrik
Makalah biolistrikA'al Hardian
 
ilmu pengetahuan alam dan teknologi bagi kehidupan manusia
ilmu pengetahuan alam dan teknologi bagi kehidupan manusiailmu pengetahuan alam dan teknologi bagi kehidupan manusia
ilmu pengetahuan alam dan teknologi bagi kehidupan manusiaAprilia putri
 
Makalah sejarah fisika 2
Makalah sejarah fisika 2Makalah sejarah fisika 2
Makalah sejarah fisika 2andrikagustia
 
Pengelolaan satuan pendidikan
Pengelolaan satuan pendidikanPengelolaan satuan pendidikan
Pengelolaan satuan pendidikanNadya Mastrin
 
Energi PPT
Energi PPTEnergi PPT
Energi PPTReskyka
 
Isbd 3 manusia dan peradaban
Isbd 3 manusia dan peradabanIsbd 3 manusia dan peradaban
Isbd 3 manusia dan peradabanPungki Ariefin
 
Reaksi Terang dan Reaksi Gelap serta Fotosistem
Reaksi Terang dan Reaksi Gelap serta FotosistemReaksi Terang dan Reaksi Gelap serta Fotosistem
Reaksi Terang dan Reaksi Gelap serta FotosistemRifda Latifa
 
Dasar teori
Dasar teoriDasar teori
Dasar teoriDiar Dw
 
5 Teori Populer Proses Terbentuknya Bumi.docx
5 Teori Populer Proses Terbentuknya Bumi.docx5 Teori Populer Proses Terbentuknya Bumi.docx
5 Teori Populer Proses Terbentuknya Bumi.docxFransSitorus3
 
IPS SMP Kelas VII - Bab 2 Keberagaman Lingkungan Sekitar.pptx
IPS SMP Kelas VII - Bab 2 Keberagaman Lingkungan Sekitar.pptxIPS SMP Kelas VII - Bab 2 Keberagaman Lingkungan Sekitar.pptx
IPS SMP Kelas VII - Bab 2 Keberagaman Lingkungan Sekitar.pptxdexallsonmully
 
Sejarah paleolitikum
Sejarah paleolitikumSejarah paleolitikum
Sejarah paleolitikumIchunt
 
Bab 2 gelombang bunyi
Bab 2 gelombang bunyi Bab 2 gelombang bunyi
Bab 2 gelombang bunyi Nurisa1297
 

What's hot (18)

Makalah Biokimia Sel
Makalah Biokimia SelMakalah Biokimia Sel
Makalah Biokimia Sel
 
Makalah biolistrik
Makalah biolistrikMakalah biolistrik
Makalah biolistrik
 
ilmu pengetahuan alam dan teknologi bagi kehidupan manusia
ilmu pengetahuan alam dan teknologi bagi kehidupan manusiailmu pengetahuan alam dan teknologi bagi kehidupan manusia
ilmu pengetahuan alam dan teknologi bagi kehidupan manusia
 
Makalah sejarah fisika 2
Makalah sejarah fisika 2Makalah sejarah fisika 2
Makalah sejarah fisika 2
 
Pengelolaan satuan pendidikan
Pengelolaan satuan pendidikanPengelolaan satuan pendidikan
Pengelolaan satuan pendidikan
 
Q&A Peluang Sma
Q&A Peluang SmaQ&A Peluang Sma
Q&A Peluang Sma
 
ANATOMI DAN FISIOLOGI GINJAL
ANATOMI DAN FISIOLOGI GINJALANATOMI DAN FISIOLOGI GINJAL
ANATOMI DAN FISIOLOGI GINJAL
 
Ppt cahaya
Ppt cahayaPpt cahaya
Ppt cahaya
 
Zaman megalitikum 1
Zaman megalitikum 1Zaman megalitikum 1
Zaman megalitikum 1
 
Energi PPT
Energi PPTEnergi PPT
Energi PPT
 
Isbd 3 manusia dan peradaban
Isbd 3 manusia dan peradabanIsbd 3 manusia dan peradaban
Isbd 3 manusia dan peradaban
 
Reaksi Terang dan Reaksi Gelap serta Fotosistem
Reaksi Terang dan Reaksi Gelap serta FotosistemReaksi Terang dan Reaksi Gelap serta Fotosistem
Reaksi Terang dan Reaksi Gelap serta Fotosistem
 
Dasar teori
Dasar teoriDasar teori
Dasar teori
 
sumber energi materi SMA
sumber energi materi SMAsumber energi materi SMA
sumber energi materi SMA
 
5 Teori Populer Proses Terbentuknya Bumi.docx
5 Teori Populer Proses Terbentuknya Bumi.docx5 Teori Populer Proses Terbentuknya Bumi.docx
5 Teori Populer Proses Terbentuknya Bumi.docx
 
IPS SMP Kelas VII - Bab 2 Keberagaman Lingkungan Sekitar.pptx
IPS SMP Kelas VII - Bab 2 Keberagaman Lingkungan Sekitar.pptxIPS SMP Kelas VII - Bab 2 Keberagaman Lingkungan Sekitar.pptx
IPS SMP Kelas VII - Bab 2 Keberagaman Lingkungan Sekitar.pptx
 
Sejarah paleolitikum
Sejarah paleolitikumSejarah paleolitikum
Sejarah paleolitikum
 
Bab 2 gelombang bunyi
Bab 2 gelombang bunyi Bab 2 gelombang bunyi
Bab 2 gelombang bunyi
 

More from mohsen amiraslani

اثر محسن امیراصلانیInspire
  اثر محسن امیراصلانیInspire  اثر محسن امیراصلانیInspire
اثر محسن امیراصلانیInspiremohsen amiraslani
 
طارق-مزامیر اثر محسن امیراصلانی
طارق-مزامیر اثر محسن امیراصلانیطارق-مزامیر اثر محسن امیراصلانی
طارق-مزامیر اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
طس در مراتب آتش اثر محسن امیراصلانی
طس در مراتب آتش اثر محسن امیراصلانیطس در مراتب آتش اثر محسن امیراصلانی
طس در مراتب آتش اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
ملکوت اثر محسن امیراصلانی
ملکوت اثر محسن امیراصلانیملکوت اثر محسن امیراصلانی
ملکوت اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
یاران کهف اثر محسن امیراصلانی
یاران کهف اثر محسن امیراصلانییاران کهف اثر محسن امیراصلانی
یاران کهف اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
یس اثر محسن امیراصلانی
یس اثر محسن امیراصلانییس اثر محسن امیراصلانی
یس اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
یوسفیه در مراتب الر اثر محسن امیراصلانی
یوسفیه در مراتب الر اثر محسن امیراصلانییوسفیه در مراتب الر اثر محسن امیراصلانی
یوسفیه در مراتب الر اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
رویاشناسی اثر محسن امیراصلانی
رویاشناسی اثر محسن امیراصلانیرویاشناسی اثر محسن امیراصلانی
رویاشناسی اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
رسولان اثر محسن امیراصلانی
رسولان اثر محسن امیراصلانیرسولان اثر محسن امیراصلانی
رسولان اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
رساله موسی و خضر اثر محسن امیراصلانی
رساله موسی و خضر اثر محسن امیراصلانیرساله موسی و خضر اثر محسن امیراصلانی
رساله موسی و خضر اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
حقیقت بهشت اثر محسن امیراصلانی
حقیقت بهشت اثر محسن امیراصلانیحقیقت بهشت اثر محسن امیراصلانی
حقیقت بهشت اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
الم لقمان-رستگاران اثر محسن امیراصلانی
الم لقمان-رستگاران اثر محسن امیراصلانیالم لقمان-رستگاران اثر محسن امیراصلانی
الم لقمان-رستگاران اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 
درمان افسردگی اثر محسن امیراصلانی
درمان افسردگی اثر محسن امیراصلانیدرمان افسردگی اثر محسن امیراصلانی
درمان افسردگی اثر محسن امیراصلانیmohsen amiraslani
 

More from mohsen amiraslani (13)

اثر محسن امیراصلانیInspire
  اثر محسن امیراصلانیInspire  اثر محسن امیراصلانیInspire
اثر محسن امیراصلانیInspire
 
طارق-مزامیر اثر محسن امیراصلانی
طارق-مزامیر اثر محسن امیراصلانیطارق-مزامیر اثر محسن امیراصلانی
طارق-مزامیر اثر محسن امیراصلانی
 
طس در مراتب آتش اثر محسن امیراصلانی
طس در مراتب آتش اثر محسن امیراصلانیطس در مراتب آتش اثر محسن امیراصلانی
طس در مراتب آتش اثر محسن امیراصلانی
 
ملکوت اثر محسن امیراصلانی
ملکوت اثر محسن امیراصلانیملکوت اثر محسن امیراصلانی
ملکوت اثر محسن امیراصلانی
 
یاران کهف اثر محسن امیراصلانی
یاران کهف اثر محسن امیراصلانییاران کهف اثر محسن امیراصلانی
یاران کهف اثر محسن امیراصلانی
 
یس اثر محسن امیراصلانی
یس اثر محسن امیراصلانییس اثر محسن امیراصلانی
یس اثر محسن امیراصلانی
 
یوسفیه در مراتب الر اثر محسن امیراصلانی
یوسفیه در مراتب الر اثر محسن امیراصلانییوسفیه در مراتب الر اثر محسن امیراصلانی
یوسفیه در مراتب الر اثر محسن امیراصلانی
 
رویاشناسی اثر محسن امیراصلانی
رویاشناسی اثر محسن امیراصلانیرویاشناسی اثر محسن امیراصلانی
رویاشناسی اثر محسن امیراصلانی
 
رسولان اثر محسن امیراصلانی
رسولان اثر محسن امیراصلانیرسولان اثر محسن امیراصلانی
رسولان اثر محسن امیراصلانی
 
رساله موسی و خضر اثر محسن امیراصلانی
رساله موسی و خضر اثر محسن امیراصلانیرساله موسی و خضر اثر محسن امیراصلانی
رساله موسی و خضر اثر محسن امیراصلانی
 
حقیقت بهشت اثر محسن امیراصلانی
حقیقت بهشت اثر محسن امیراصلانیحقیقت بهشت اثر محسن امیراصلانی
حقیقت بهشت اثر محسن امیراصلانی
 
الم لقمان-رستگاران اثر محسن امیراصلانی
الم لقمان-رستگاران اثر محسن امیراصلانیالم لقمان-رستگاران اثر محسن امیراصلانی
الم لقمان-رستگاران اثر محسن امیراصلانی
 
درمان افسردگی اثر محسن امیراصلانی
درمان افسردگی اثر محسن امیراصلانیدرمان افسردگی اثر محسن امیراصلانی
درمان افسردگی اثر محسن امیراصلانی
 

داستان پروانه ای اثر محسن امیراصلانی

  • 1.
  • 3. داستان پروانهاي 3 داستان پروانهاي ... نویسنده: محسن امیراصلانی FaceBook: Mohsen Amiraslani
  • 4. داستان پروانهاي 4 داستان پروانهاي ... خواب پروانهاي ... راز پروانهاي ...
  • 5. داستان پروانهاي 5 ! به یاد آورد انسان زمانی را که چیزي در خور یاد نبود 1 نمیدانم این داستان را که عجیبترین داستان زندگیام است، چگونه برایتان تعریف کنم! چرا که بارها و بارها به این فکر کردهام در روزگاري که انسان نبودهام و هنوز قالبهاي انسانی را درك نکرده بودم، چگونه حیاتی داشتم! آیا به قول عدهاي در زمانهاي بسیار قبل، حضوري از جامدات بودهایم؛ یعنی سنگ و شن و ماسه و صخره، یا موجوداتی حیاتدار مانند گُل و گیاه و درخت وسبزه بودهایم و پس از آن حیواناتی ذیشعور چون کرم و حشرات کوچک و بیارزش...؟! به هر جهت اینرا نمیدانم که روزگاران پیشینم چه حیاتی داشتهام، اما در کورسوي تاریک ذهنم داستان و خاطرهاي را به یاد میآورم. داستانِ روزگاري که کرم کوچک و نابالغی بودم و همبازيهایی داشتم از جنس خودم! در گلولاي غوطه میخوردیم و میخندیدیم و بازي میکردیم، آنقدر از رفتن به زیر خاك و بازي در لجنزار لذت میبردیم که انگار هیچکاري در دنیا از این جذابتر نبود و هیچ لذتی همچون اینکار برایمان مفرح و خوشایند نبود. ﴾ ١ - أَوَلاَ يَذْکُرُ الْإِنْسَانُ أَنَّا خَلَقْنَاهُ مِنْ قَـبْلُ وَ لمَْ يَکُ شَيْئاً ﴿مريم، ٦٧
  • 6. داستان پروانهاي 6 خلاصه تا مدتها اوضاع زندگی من بر این شکل میگذشت و من و دوستانم در حال غوطهخوردن در همدیگر و لذتبردن بودیم که گویی به غیر از این مرداب و این گلولاي هیچ دنیا و لذت دیگري وجود نداشت. مدتها روزگار بر این منوال میگذشت تا اینکه در یکی از روزهاي زیباي خدا، شاهد منظرهاي بودم! در شعاع نوري که از لابهلاي برگهاي نیلوفرهاي آبی مرداب میتابید، گل بزرگ و زیبایی نمایان شده بود و این جدیدترین و زیباترین حادثهاي بود که در این مرداب شاهد آن بودم! این گل نیلوفر آنقدر مرا مجذوب خود ساخته بود که وقتی هوا تاریک میشد تا طلوع خورشید فردا در انتظار میماندم تا به تماشاي آن گل زیباي نیلوفر بروم و نمیدانستم که چرا آنقدر از مشاهدة او لذت میبرم؛ گویی از این همه زیبایی و جذابیت، مسحور شده بودم و چندین روز تمام وقت من صرف تماشاي آن گل نیلوفر میگذشت و از این تعجب میکردم که چرا این منظرة دلانگیز و زیبا براي بقیۀ دوستانم زیبا و جذاب نیست!
  • 7. داستان پروانهاي 7 واقعیت این بود که در وجود من داشت اتفاقی رخ میداد، چرا که تا به حال فکر میکردم تمام این دنیا یعنی زندگی کرمی و اینکه بازي کنیم، سرگرم باشیم و از لابهلاي این گلها غذایی بهدست بیاوریم و بخوریم و بزرگ شویم و در نهایت بمیریم! اما من از این زندگی راضی نبودم، اخلاقم عوض شده بود، همه میگفتند که من دیگر کرم گذشته نیستم و واقعیت همین بود! زیرا به این نتیجه رسیدم که دنیا فقط همین بِرکه و منجلابی نیست که من و دوستانم در آن غوطه میخوریم. سعی کردم وسعت دیدم را افزایش دهم تا ببینم دورتر از آن گُل نیلوفر گلها و مناظر جدیدتر نیز وجود دارد؟ آرزویم این شده بود تا بدانم در آنسوي این مرداب و لجنزار سرزمین دیگري هست یا خیر؟ از کرمهاي دیگر و پدر و مادرم و قدیمیترها مرتب سؤال میکردم، اما آنها نیز پاسخ سؤال مرا نمیدانستند!
  • 8. داستان پروانهاي 8 پیش هر کدام که میرفتم، نمیدانست که وراي آن برکه چیز دیگري وجود دارد یا خیر؟! همه میگفتند: که ما نرفتهایم!!! ولی میدانیم و شنیدهایم که هیچ چیزي نیست! برخی میگفتند: در پس این برکه تپهاي وجود دارد و بعد از آن دیگر دنیا تمام میشود. غمگین و ناراحت به کنار برکه رفتم، در حالی که دوباره مسحور تماشاي گل نیلوفر بودم و با خود میاندیشیدم و شاهد اتفاقی عجیب بودم که مرا بسیار شگفتزده نمود! موجودي بسیار زیبا دیدم که گویی زیباترین موجود عالم است به آهستگی پرواز میکرد، نزدیک میآمد و بهروي گل نیلوفر من نشست! آنقدر زیبا و باجذبه بود که عقل از سرم ربوده بود و این خاصترین و عجیبترین و نابترین مشاهدهاي بود که تاکنون بهدست آورده بودم.
  • 9. داستان پروانهاي 9 بههرحال آن موجود پس از درنگی که روي آن گُل نیلوفر نمود، پرواز نمود و در افق لایتناهی دور شد و رفت ولی عقل مرا نیز با خود برد و دیگر من یک کرم عادي نبودم و از نظر بقیۀ کرمها، دیوانه شده بودم؛ زیرا دائم در حال  ... نقاشیکردن آن موجود زیبا بهروي زمین بودم یا خود را با بالهاي آنگونه تصور و تجسم مینمودم بلی، زمانی که آن موجود از آنجا رفت، عقل مرا هم با خود برد و این جملهاي بود که دیگر کرمها دربارة من میگفتند!
  • 10. داستان پروانهاي 10 مشکل من این بود که هیچکس حرف مرا باور نمیکرد و اصلاً اعتقادي نداشتند که چیزي به غیر از کرمها در این دنیاي لجنزار وجود داشته باشد و آنها میگفتند: تابهحال ما چنین چیزي که تو میگویی، نه دیده و نه شنیدهایم! ولی من اشتباه نمیکردم؛ شاید اگر آنها هم مثل من چهل طلوع و غروب خورشید یکجا مینشستند و تنها به چشمانداز آن نیلوفر آبی مینگریستند، آن موجود زیبا را میتوانستند مشاهده نمایند... اما آنها مرا کرمی دیوانه و دروغگو و خیالباف میدانستند و تا جایی که میشد از من و حرفهایم دوري میجستند. در آن سرزمین نفرین و دشنام خاصی وجود داشت، زمانی که از فردي خوششان نمیآمد به او میگفتند: امیدوارم که بهزودي شکار پاي شیطان شوي! اما پاي شیطان چه بود؟ من که تابهحال پاي شیطان را ندیده بودم! (بعدها که بزرگتر شدم متوجه شدم پاي شیطان در واقع لکلکی با پاها و منقاري بلند بود که گاهی به آن برکه و لجنزار میآمد و با زیر و رو کردن گلولاي، کرمها را شکار میکرد و بزرگترین دشمن کرمها بود). به هر حال من دیگر ترسی از پاي شیطان و اشتهایی به خوردن و بازيکردن نداشتم و تنها فکرکردن به آن موجود زیبا که میتوانست پرواز کند و از جایی به جاي دیگر برود و دنیا را ببیند و کشف کند، ذهن مرا به خود مشغول ساخته بود و به این فکر میکردم که اگر بتوانم من هم مثل او پرواز کنم و به آن طرف برکه و به سمت خورشید و سرزمینهاي دیگر بروم، میتوانم برکهها و سرزمینهاي زیادي را کشف کنم و کرمی آگاه و سعادتمند شوم. گاهی با برگهاي کوچک براي خودم بالهایی شبیه آن موجود پرنده درست میکردم و به زحمت خود را از ساقۀ گیاهی بالا میکشیدم و تظاهر به پرواز مینمودم به زمین میخوردم و به شدت مایۀ مسرت، شادي و تمسخر دیگر کرمها قرار میگرفتم... در حالی که قلبم به شدت از آنها میرنجید؛ اما چارهاي نداشتم، باید راهی براي پرواز پیدا میکردم! روزي در حال تمرین پرواز و در زمان سقوط در گلولاي از صداي یکی از استهزاکنندگان جملهاي خاص را شنیدم که میگفت: این هم مثل کرمبابا دیوانه شده است!
  • 11. داستان پروانهاي 11 اما کرمبابا که بود؟ کرم پیر و دیوانهاي که فلج شده بود و در سوراخی در تنهایی و انزوا زندگی میکرد! به خودم گفتم حتماً اگر کرمبابا چیزي که من دیدهام دیده باشد، میتواند کمکم کند؛ شاید او هم دیوانهاي مثل من باشد! خلاصه به سراغ او رفتم، به محض نزدیکشدن به سوراخ این کرم قدیمی از پهناي این سوراخ متوجه شدم احتمالاً کرمبابا بسیار پیر و چاق خواهد بود. اما هرقدر که به انتهاي این سوراخ نزدیک میشدم به خوشحالیام افزوده میشد؛ چرا که بر دیوارههاي خانۀ کرمبابا، نقاشی و تصاویري شبیه آن تصاویري میدیدم که من نیز از خود و آن موجود پرنده کشیده بودم و مطمئن شدم که کرمبابا نیز آن موجود را مشاهده کرده است و حالا به کرمبابا رسیدم و بدون مقدمه گفتم: من او را دیدم! درست زمانی که بهروي گل نیلوفر نشسته بود! من دروغ نمیگویم کرمبابا! او لبخند تلخی به من زد و با عتاب گفت: مشکل تو اینه که اونو دیدي! اشارهاي به بدن نیمهفلج و پوسیدة خود کرد و گفت: من هم مدتها پیش، مثل تو موجودي دیدم و خواستم که پرواز کنم؛ اما از بالاي ساقۀ گیاه افتادم، بدنم مدتهاست که نیمهفلج شده و دیگر قادر به حرکت چندانی نیستم و از گفتن این مسئله به بقیۀ کرمها تنها چیزي که برایم حاصل شد، تمسخر و بیاحترامی بود؛ در حالی که تا قبل از آن بسیار مورد احترام بودم و هرجایی که دلم میخواست میتوانستم بروم، اما حالا همه زندگی و جوانی و سلامتی خود را از دست دادهام و همۀ کرمها مرا دیوانه، پیر، ناتوان و فراموششده میدانند و تنها چیزي که از آن موجود پرنده فهمیدم؛ این بود که اسمش پروانه است و آنهم مثل ما یکروز کرم بوده! من شوق زیادي را احساس میکردم. اول اینکه آنچه که دیده بودم، خواب و خیال نبوده! بلکه آن موجود، واقعاً وجود داشته و دارد! دوم اینکه اسمش پروانه است! درحالی که از سوراخ کرمبابا خارج میشدم و به نقاشیهاي پروانهاي نگاه میکردم، مرتب این جملۀ کرمبابا در ذهنم تکرار میشد که پروانه قبل از اینکه پروانه شود، یک روز کرم بوده است.
  • 12. داستان پروانهاي 12 تا رسیدن به خانه هزار بار این جمله را تکرار کردم و تصمیم عجیبی گرفتم! میخواستم پروانه شوم! بههر قیمتی که شده! اما از چه راهی و چگونه و چه باید کرد؟! راهی باید پیدا شود و کسی باید مرا راهنمایی کند، تصمیم گرفتم دوباره به نزد کرمبابا بروم و از این پیرکرمِ بداخلاق کمک و راهنمایی بخواهم! به او التماس میکنم تا کمکم کند. به او میگویم که میخواهم پروانهاي شوم و باید بشوم؛ چون دیگر از کرمبودن خسته شدم و میخواهم پرواز کنم و دور شوم از این لجنزار متعفن و بدبو، میخواهم پرواز کنم و از این سرزمین بروم و دنیاهاي جدید را تجربه کنم. فردا اول وقت بیدار شدم و با این شوق که کرمبابا را قانع کنم تا در این راه مربی و راهنماي من باشد به راه افتادم و به خانۀ کرمبابا رفتم، اما کاش نمیرفتم، کرمبابا مرده بود! با تمام آرزوها و اشتیاقهاي من، مرده بود! عقب عقب باز میگشتم و بر آرزوي از دسترفتهام اشک میریختم و ...  . کنار برکه رفتم و اشک میریختم و به نیلوفر آبی پژمرده مینگریستم و تا غروب غرق در اندوه بودم اما من دست از هدفم برنداشتم و تصمیم گرفتم هرجور که شده پروازکردن را یاد بگیرم؛ حتی اگر سقوط کنم و براي همیشه مانند کرمبابا فلج بمانم! حتی اگر یک لحظه موفق شوم! بارها و بارها از ساقههاي بوتههاي نی در برکه بالا رفتم و پایین پریدم؛ اما بیفایده بود، هیچ کرمی نمیتوانست پرواز کند، مگر اینکه پروانه شود!
  • 13. داستان پروانهاي 13 تصمیم گرفتم ریسک بیشتري داشته باشم و از نیهاي بلندتري بالا روم. کمی دورتر، بوتۀ بلندي در آن نیزار بود که تصمیم گرفتم از آن بالا روم در حالی که به سختی از آن ساقهها بالا میرفتم، چشمم به تودة پشمینهاي خورد که به گوشۀ بالاي یکی از نیها وصل شده بود. با خود گفتم بهتر است، بروم و از بالاي آن با بالهایم پایین بپرم، اینگونه تعادل بهتري خواهم داشت. اینکار را کردم و به محض اینکه به آن توده نزدیک شدم، تکان خورد و موجودي از داخل آن گفت: مواظب باش! روي من ناایست، اینجا خانۀ من است! دقیقاً نمیدانستم که منظورش چه بود! گفتم کسی داخل این خانه است؟ صدایی پاسخ داد: بلی! من پروانهاي هستم! خندیدم و گفتم: اي دروغگو من پروانه را دیدهام و تو پروانه نیستی! او گفت: من کرمی بودم که 20 روز است در داخل این پیله قرار گرفتهام و فردا پروانه میشوم. اگر فردا بیایی پروانه بودن مرا خواهی دید!
  • 14. داستان پروانهاي 14 در حالی که به حرفهایش شک داشتم و حدس میزدم که احتمالاً برخی از دوستانم قصد شوخی با من را دارند، برگشتم و فرداي آنروز آمدم و دیدم که هنوز آن پیله در جایش است، از آن صدایی نمیآمد ولی از داخل تکانهایی میخورد. صدا زدم پیله! پروانه! پس کی بیرون میآیی؟ من مطمئن هستم که تو پروانه نیستی! سر و صداي داخل پیله مرتب بیشتر میشد و من با حیرت در حال تماشاکردن این تغییرات پیله بودم ناگهان پیله شکافی برداشت و شاخکهایی بیرون آمد و کمکم موجود عجیبی که نه شبیه کرم بود و نه پروانه، بیرون آمد. گویی حشرهاي به دور برگهاي رنگین پیچیده شده باشد! وااااي... من تا به حال موجودي به این زشتی ندیده بودم او چگونه پروانهاي بود؟!
  • 15. داستان پروانهاي 15 همانطور که محو تماشاي او بودم، دیدم برگههایش(بالههایش) تکان میخورند و کمکم در حال صافشدن هستند. واي این حتی زیباتر از پروانهاي بود که من دیده بودم... خدایا! من دارم خواب میبینم؟ من شاهد تولد پروانهاي بودم و این عجیبترین چیزي بود که داشتم میدیدم از پروانه خواهش کردم قبل از اینکه اینجا را ترك کنی به من توضیح بده چگونه میشود پروانه شد و چه کسی به تو پروانه شدن را یاد داده است؟ او گفت: تا زمانی که یک کرم لجنزار باشی نمیتوانی پروانه شوي! پرسیدم: چرا؟ «! چون نمیتوانی پروانه شوي » : گفت پرسیدم: بگو از کجا شروع کنم؟ تو نباید هر غذایی بخوري، بلکه باید از غذاهایی که پروانهها میخورند، «! دقت کن به غذایت که چه میخوري 2 » : گفت تغذیه کنی! پرسیدم: یعنی از برگها و گیاهان زیبا و گلها تغذیه کنم؟ گفت: آري. پرسیدم: بعدش بگو چهکار کنم؟ گفت: پدرم و همۀ پروانهها میدونن که پروانهبودن خطرناكترین زندگی دنیاست. پرسیدم: چرا؟ گفت: چون پروانه قشنگترین موجود خداست و عمرش از تمام موجودات خدا کمتر است! پرسیدم: چرا؟ گفت: زیرا ما از کرمبودن تبدیل به پروانهاي میشویم. این مسئله عمرمان را کوتاه میکند و حداکثر ده روز زنده میمانیم، آیا حاضري فقط براي اینکه پروانه شوي ده روز عمر کنی، در حالی که میتوانی کرمی باشی که عمر درازي داشته باشد؟ ﴾ - 2 فَـلْيَـنْظُرِ الْإِنْسَانُ إِلَى طَعَامِهِ ﴿عبس، ٢٤
  • 16. داستان پروانهاي 16 و باز هم گفت: حتی اگر عمرت ده روز باشد، این احتمال وجود دارد که توسط موجوداتی مثل پرندهها و جوندهها و از همه بدتر آدمها شکار شوي! یادت باشد که آدمها بدترین دشمنان پروانهها هستند. آنها پروانهها رو دوست دارند ولی نه زنده دیدنشان را...! پرسیدم: پس آدمها براي چی دوستتان دارند؟ گفت: براي اینکه ما را بگیرند و با چسباندن ما به دیوارها و خانههایشان از دیدن و شکار کردن ما لذت ببرند...! و تو اي کرم کوچک، حالا خوب فکر کن و ببین آیا پروانهشدن برایت آنقدر ارزش دارد که به خاطرش زندگی کوتاه ولی زیبایی را داشته باشی؟ به حرفهایم خوب گوش کن! کرم کوچک! من نمیتوانم که پروانه نشوم، زیرا پدر و مادر و خواهر و برادرام همه پروانه بودند و اصلاً من کرم پروانهام! اي کاش من هم مثل تو یه کرم بودم و میتوانستم عمر زیادي داشته باشم؛ ولی تو که پدر و مادر و دوستانت کرم هستند و تا حالا پروانه نبودهاند، پس چرا دوست داري پروانه شوي و این غیر ممکن است که تو پروانه شوي! گفتم: میدانم که پدر و مادر و هیچ کدام از دوستانم پروانه نبودند، ولی مشکل من این است که دیگر نمیتوانم پروانه نباشم! و دیگر نمیخواهم کرم باشم! ترجیح میدهم عمر کوتاهی حتی یک روز برایم باقی بماند، ولی آن روز پروانهاي شوم و از این لجنزار خارج شوم و دنیاهاي دیگري را ببینم و بفهمم که این دنیا چطوريست!؟ ترجیح میدهم پروانهاي باشم، شکار شوم و به دیوارها چسبانده شوم؛ ولی بهتر از این است که خوراك لکلکها شوم و زندگی کرمی داشته باشم. ... اما دیگر پروانه بالهایش کاملاً خشک شده بود و آنها را تکان میداد که شروع به پرواز کند و من میدانستم که اگر پرواز کند و برود دیگر شانسی براي پرواز ندارم و او باید راهنمائیم کند تا بتوانم پروانه شوم! من باید پروانه شوم و از این زندگی لجنزاري و لولیدن داخل کرمها راحت شوم، پروانه بودن چندان برایم مهم نبود، پرواز آرزوي من است که باید به آن برسم، حتی اگر من کرم لجنزار باشم و به نظرِ دیگران، استعداد پرواز کردن نداشته باشم! من مطمئن بودم میتوانم پرواز کنم، چون تنها کرمی خاکی بودم که یاد گرفتم از بوتههاي گیاهان بالا روم و میتوانستم پرواز کنم؛ زیرا تنها کرمی بودم که دوست دارد پرواز کند! گویی آخرین جملههاي من روي پروانه تأثیر گذاشته بود، نمیدانم شاید هم دلش برایم سوخته بود! به هرحال گفت که باید گیاهخوار شوم و از برگهاي بوتهاي که همان نزدیکیهاست به مدت 40 روز تغذیه کنم؛ یعنی خود را فقط به همین غذا عادت دهم، این گیاه همان بوتهاي بود که معمولاً کرمهاي پروانه از آن تغذیه میکردند. پروانه هنگام رفتن، پیلۀ قدیمیاش را به من داد تا مثل آن را براي خود درست کنم! پروانه رفت در حالی که به من میخندید و با تمسخر میگفت: خداحافظ کرمِپرنده....!
  • 17. داستان پروانهاي 17 از فردا، خوردن برگهاي آن بوته را شروع کردم، هرچند که این غذا بدمزهترین غذاي دنیا بود و یکی دو هفتۀ اول همیشه از شکمدرد توان حرکت نداشتم؛ ولی باید از عهدهاش برمیآمدم، کمکم همۀ دوستها و پدر و مادر و دیگر کرمها که متوجه هدف من بودند، روزبهروز آزار و اذیت و تمسخرهایشان بیشتر میشد. اما من توجهی نمیکردم و تصمیم خود را گرفته بودم... روز سیوپنجم: شکل ظاهریم داشت تغییر میکرد، رنگم داشت به سبزي میکشید و طول قدم کوتاهتر شده بود و کمی چاق شده بودم و راهرفتن خیلی برایم سخت شده بود.
  • 18. داستان پروانهاي 18 روز چهلم: امروز روز سرنوشت من بود، باید پیلهام را درست میکردم؛ اما مشکلی که داشتم این بود که به راحتی نمیتوانستم از بوتهها بالا روم! پس به سختی خود را بالاي گیاه کوچکی که نزدیک برکه بود، رسانده و بالا رفتم. این روزهاي آخر از انتهاي بدنم شیرة سفیدرنگی خارج میشد که شبیه تارهاي پیله بود. از همان براي ترمیم پیلۀ آن پروانه استفاده کردم و پیله را بالاي آن ساقۀ کوتاه وصل کردم و به داخلش رفتم و خودم را جمع کردم و با شیرة بدنم شروع کردم از داخل پیله را بههم چسباندن. دیگر کرمها کنارم جمع شده و مانده بودند و نمیدانستند منظورم از این کارها چیست! پیله کامل شد و دیگر نمیدانستم چه اتفاقی میافتد و اصلاً یادم نبود که از اینجا به بعد را از پروانه بپرسم! حالا چه اتفاقی میافتد!؟ دیگر نه شبیه پروانه بودم و نه شبیه کرم! روزهاي پیلهاي روز اول: احساس خفگی میکردم و نگران کندهشدن و پارهشدن پیلهام بودم. روز دوم تا هفتم: احساس گرسنگی شدیدي داشتم، سر و صداهاي دیگر کرمها، گریههاي کرم مادر و تمسخر دیگران امانم را برده بود! یکی میگفت: اون داره خودش رو میکُشه!!! یکی دیگر میگفت: او میخواهد جلب توجه کند! دیگري میگفت: بهتر است اون و کیسهخوابش را بیاندازیم در برکه! دیگري گفت: این کرم مایۀ ننگ و خجالت همۀ کرمهاي خاکی دنیاست! هفتۀ دوم: بدترین روزهاي عمرم را سپري میکردم، بدنم قُلنج شدیدي کرده بود و بیحس شده بودم، احساس میکردم دیگر فلج شدهام، سردم بود، صداهاي بیرون اذیتم میکرد. هفتۀ سوم: احساس در جسم بودن را نداشتم، گوشهایم زنگ میزد و طنین برکه، شبها را برایم قابل تشخیص میکرد؛ احساس میکردم مردهام.
  • 19. داستان پروانهاي 19 روز بیستم: به یاد صحبتهاي پروانهاي افتادم که از داخل آن پیله خارج شد و میگفت: من روز 21 متولد میشوم! اما قرار است چه اتفاقی بیافتد در حالی که گرسنگی و تشنگی هر روز بیشتر از گذشته آزارم میداد، کسی از بیرون پرسید: پس تو کی پروانه میشوي؟ با اعتماد بهنفس گفتم: فردا! روز بیستویکم: گویا انرژي زیادي کسب کرده بودم، بسیار خوشحال بودم و روحیه داشتم، ولی هیچ تغییر جسمانی در بدنم احساس نمیکردم، نه بال درآورده بودم و نه پائی...! به سختی شروع به تکان دادن خودم کردم، صداي کرمهاي بیرون زیاد شده بود. روز 21 شده و من هنوز پروانه نشدم؛ بلکه دیگر حتی کرم هم نیستم، به شدت جثهام کوچک شده و گویا دارم ذرهذره آب میشوم و پروانه نشدم...! صداي دیگر کرمها تا غروب میآمد در حالی که منتظرم بودند، هر کسی چیزي میگفت و از من دور میشدند. صداي تمسخر و خندههایشان سختتر از درد و فشار داخل پیله بود. ... ولی من باز هم صبر میکنم، حتماً اتفاقی باید بیافتد. کرمهاي کوچک و بزرگ یکییکی رفتند و دوباره صداي جیرجیركها نشان از شروع شب بود و هنوز هیچ اتفاقی در من نیافتاده بود! خدایا! چهکار باید کنم؟ چه چیزي در انتظار من است!؟ ! آیا صبح نزدیک نیست 3 روز بیستودوم: سختترین صبحی بود که شروع کردم، هیچ اتفاق ظاهري در من که نشانۀ پروانهشدن باشد، رخ نداده بود...! خدایا جواب کرمها را چه بدهم...؟ آنقدر از این صبح میترسیدم که آرزو میکردم کاشکی اصلاً وجود نداشته باشم. . کاشکی خاك بودم و پیش از آن وجود نداشتم 4  ! واااي... الان همه میان و شروع میکنند به تمسخرکردنم آري، این دقیقترین پیشبینی زندگی من بود، همه آمدند؛ صداي خنده و حرفها و متلکهایشان از دور میآمد و خدایا! امروز را چگونه باید گذراند؟!  . نزدیکتر که میشدند؛ گویی تیغهاي بزرگ بوتۀ خاردار در بدنم فرو میکردند روز بیستوسوم: باز هم فقط تمسخر و دشنام، خستهتر و بیحالتر میشدم و خودم را تسلیم مرگ میکردم! یا باید پروانه شوم یا بمیرم! روز بیست و پنجم: هنوز پروانه بودن را حس نمیکردم! روز سیوپنجم: هیچ چیز؛ دیگر فکر نمیکنم! بدنم کاملاً بیتحرك شده است، فقط یاد خاطرات و زمانی میافتم که با  ! همبازيهایم در حال غوطهخوردن در گلولاي هستم... من دارم میمیرم البته احتمالاً الان بقیه کرمها نیز به این نتیجه رسیدند که من مردهام، اما من هنوز زندهام و بدنم را اندکی حرکت میدهم تا بفهمند زندهام! روز سیونهم: چشمهایم دیگر چیزي نمیبینند! ﴾ - 3 أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ ﴿هود، ٨١ ﴾ - 4 فَأَجَاءَهَا الْمَخَاضُ إِلَى جِذْعِ النَّخْلَةِ قَالَتْ يَا لَيْتَنِي مِتُّ قَـبْلَ هٰذَا وَ کُنْتُ نَسْياً مَنْسِيّاً ﴿مريم، ٢٣
  • 20. داستان پروانهاي 20 هنوز هم منتظرم! منتظره معجزه... خدایا کمکم کن. راه بی بازگشت راه بیبازگشتی را انتخاب کردم یا پروانه میشوم یا میمیرم! ندایی که نمیدانم از درون من بود یا بیرون؛ در نیمههاي شب از من پرسید: آیا ارزشش را داشت!؟ به این سختی و محنت میارزید؟ پاسخ دادم: آري...! ترجیح میدهم پروانه باشم و چند روزي پرواز کنم و در آسمان باشم تا اینکه براي همیشه روي زمین باشم و با پستترین زندگی کنم. حتی اگر یک روز و یک لحظه از عمرم باقی مانده باشد آن یکروز را ترجیح میدهم، زیباترین موجود خداوند باشم! مهم نیست که پروانه شوم و شکارم کنند و زینت دیوارها و قاب عکسها شوم، حداقل بهتر از این است که غذاي لکلکها شوم، و دیگر هیچوقت دیده نشوم! بلی حاضرم هماکنون بمیرم! ولی در ذهن همۀ کرمهاي دنیا، دیوانهاي باشم که دوست داشت پروانه باشد. ... و این آرزوي من است! آن شبی که فرداي آن، روز چهلم بود، رسید. نمیدانم که من مردم یا اینکه از حال رفتم، فقط اینرا میدانم که حرفایی میزدم و چیزهایی میگفتم که به یاد نمیآورم! رؤیاي پروانهاي!!! در عالم رؤیا دیدم... پروانهاي بزرگ به سمت برکۀ ما پرواز کرد و همینطور به ما نزدیک شد؛ من که کرم کوچکی بودم، به دور ساقۀ گیاهی و درست همانجایی که پیله بسته بودم، قرار داشتم. او بسیار باعظمت و نورانی بود؛ گویا آنقدر بزرگ بود که گویی تمام عالم را پر میکرد! به من نزدیک شد و با پاهایش مرا گرفت و بلند کرد و پرواز کرد، از او پرسیدم تو چه پروانهاي هستی؟ گفت: من پادشاه پروانهها هستم و خداوند مرا فرستاده تا تو را تبدیل به پروانهاي کنم...!
  • 21. داستان پروانهاي 21 گفتم: یعنی خدا صداي مرا که کرم کوچکی درون پیله هستم، شنیده است!؟ پادشاه پروانهها گفت: بلی! خدا همیشه صداي کسانی را میشنود که او را صدا میکنند و این اجازه را به تو داده است که فقط یکروز زنده باشی و پروانه شوي! آیا حاضري فقط یک روز از آخر عمرت را پروانهاي شوي؟ گفتم: آري! پروانه گفت: به شرطی که قول دهی وقتی پروانه شدي از این برکه نروي و همیشه در ذهن کرمها باقی بمانی! من شرط پادشاه پروانهها را قبول کردم و او گفت: حالا من تو را داخل چشمۀ حیات میاندازم و در آنجا هر آرزویی که داشته باشی برآورده میشود! چند لحظه بعد من رها شدم؛ اما تنها احساس افتادن را درك کردم و احساس کردم که پیلهام کنده شد و به زمین افتاد و با افتادن پیله به زمین به هوش آمدم و دوباره زنده شدم در حالی که صبح شده بود و نه دردي داشتم و نه احساس رنج و کوفتگی! چه کسی میداند که تو در پیلۀ خود تنهایی، پیلهات را بگشا تو به اندازة یک دنیایی! پیلهام را گشودم و اولین چیزي که داخل آن شد، نور خورشید بود! در حالی که از پیله خارج میشدم؛ دیدم که چقدر آن پیله کثیف و پر از گرد و غبار شده بود! حالا دیگر از پیله خارج شدم. کرمها را دیدم که بهتزده به من نگاه میکردند و چیز عجیبی بود! من پا در آورده بودم، ناگهان یکی از کرمهاي مبهوتشده سمت من آمد و گفت: پروانه! پروانه! برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم و دیدم همۀ کرمها به من میگویند: پروانه! پروانه! آسمان را نگاه کردم و دیدم پروانهاي نیست و فقط من بودم که در جمع کرمها در هیبت پروانهاي متولد شده بودم. نمیتوانستم باور کنم! یعنی من پروانه شدم؟
  • 22. داستان پروانهاي 22 باید جلوتر میرفتم و خودم را توي آب میدیدم! هنوز نمیتوانستم و شاید هم میترسیدم که پرواز کنم...! اصلاً شاید اینهم یه خوابه که دارم میبینم و به زودي بیدار میشوم... جلوتر رفتم؛ و بقیه کرمها هم دنبالم خزیدند و آمدند. در لب آن برکۀ کوچک تصویر پروانۀ زیبا و کوچکی را دیدم؛ ولی هر چه گشتم من نبودم... بلکه پروانهاي بود! پروانه شده بودم! پروانهام گشته بودند. کرمها همگی گفتند: پرواز کن پروانه، پرواز کن! بالهایم را تکان دادم، ولی از زمین بلند نشدم... اینبار کرمها دیگر بهمن نمیخندیدند و تمسخرم نمیکردند، فقط یکسره تشویقم میکردند و اشک شوق میریختند و میگفتند که اون بالاخره موفق شد! منهم مرتب بال میزدم و راه میرفتم... یکی از کرمها بهم گفت: بپر! در حالی که بال میزنی! جهشی کردم و در عین حال شروع به بال زدن کردم؛ خداي من... چند گامی پرواز کردم!
  • 23. داستان پروانهاي 23 تمام وجودم اشتیاق و سپاس و خوشحالی بود. گویا تمام سختیها را در همان چند لحظۀ پرواز فراموش کردم! به بالاي همان شاخهاي که پیله بسته بودم رفتم و بالهایم را گشودم و چشمهایم را بستم و با تمام نیرو پریدم و تندتند بال زدم... من الان در آسمان بودم، خدایا دارم پرواز میکنم... من پروانه شدم! من در آسمانم! من پروانهام! در حالی که در آسمان نیلگون پرواز میکردم و اوج میگرفتم هنوز شُکه بودم و نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاد که پروانه شدم! بلکه تنها اینرا فهمیدم که یک معجزه صورت گرفت؛ چرا که من تمام راهم را درست نرفته بودم؛ ولی خدا راه را بلد بود و آن رؤیا از عالمی دیگر مرا به این عالم آورد و من پروانهاي شدم! و این حقیقتی بود که همه میدیدند. هرقدر که پر میگشودم و در آسمان نیلگون اوج میگرفتم، دنیا را بزرگتر میدیدم. ... واي خداي من! چقدر این زمین پهناور است و چه وسعت بیانتهایی دارد این دنیا! تازه فهمیدم که این دنیا خیلی بزرگتر از برکۀ کرمها و آن تپۀ کوچک است! با تمام شعف و احساس عظیمی که خداوند به من داده بود، پرواز میکردم، این دنیا را میدیدم؛ میخواستم احساس حسرت عظیمی را که براي اولین بار در دیدن پروانه تجربه نمودم، بارِ دیگر در وجود جدیدم درك کنم(والبته از بین ببرم). به مرداب رفتم و روي گل نیلوفر نشستم و به ساحل و برکۀ آب نگاه کردم...! نمیدانم شاید یه خواب باشد! اما هر چه هست این زیباترین رؤیایم بود، به یاد پادشاه پروانهها افتادم که گفت تو پروانهاي خواهی شد که تنها یکروز عمر میکند و تو را به این شرط پروانه میکنیم که از این برکه نروي و در ذهن همۀ کرمها باقی بمانی! تا قبل از اینکه پروانه شوم، هرگز فکر نمیکردم که آن برکه و آن لجنزار زشتترین جاي دنیاست و اصلاً دوست نداشتم که به آنجا برگردم؛ اما من به پادشاه پروانهها که فرستادة خداوند بود، قول داده بودم و باید بازمیگشتم و در حالی که میدانستم هنوز خیلی چیزها در این دنیاست که من ندیدهام و خیلی لذتهاست که نچشیدهام و این را حق خود میدانستم که تجربه کنم...! اما چارهاي نبود، پس از چند ساعت پرواز تصمیم گرفتم که به برکه و لجنزار کرمها بازگردم... و زمانی که به برکۀ کرمها رسیدم، منظرة ترسناکی دیدم! گویا که گلها زیر و رو شده بود و کرمهاي زیادي از بین رفته و نصف شده و بقیه در حال ترسیدن و گریهکردن بودند، یک حدس بیشتر نمیزدم، این که پاي شیطان(لکلک) به لجنزار آمده بود و تعداد زیادي از کرمها را خورده بود.
  • 24. داستان پروانهاي 24 غم و اندوه فراوانی همه را فراگرفته بود؛ ولی به محض اینکه حضور مرا در لجنزار دیدند، گویا آرامشی دوباره یافتند! با چشمهاي اشکآلود، لبخند میزدند و تعجب میکردند از اینکه آنها را تنها نگذاشته و برگشته بودم. همۀ کرمها بهخصوص کرمهاي جوانتر که ترسیده و غمگین بودند با احساس عجیبی به من نگاه میکردند(ماتومبهوت) میتوانستم حدس بزنم به چی فکر میکردند! نمیخواستند دیگر غذاي لکلکها شوند! بله آنها هم مانند گذشتۀ من فقط در آن لحظه به پروانهشدن فکر میکردند، براي اینکه بتوانند پرواز کنند و از آن لجنزار بروند، کمکم بیشتر کرمهاي لجنزار به دور من جمعشدند و با چشمهاي مشتاق و قلبی ترسان مرا نگاه میکردند، من نیز سکوت آنها را نشکستم و منتظر شدم تا آنها شروع کنند و از من بپرسند و بخواهند که کمکشان کنم! یکی از کرمها که جسورتر بود؛ شروع به حرفزدن کرد و گفت: اي پروانۀ زیبا به ما یاد میدهی که مثل تو شویم؟ و پس از او دیگري این سؤال را پرسید و پس از او نیز دیگري اینرا پرسید؟! چند لحظۀ بعد همۀ کرمها جلوتر آمدند، این نشانگر این بود که آنها نیز میخواستند تا من کمکشان کنم!
  • 25. داستان پروانهاي 25 حالا فهمیدم منظور شاه پروانهها از اینکه خواسته بود بعد از اینکه پروانه شدم، از آن برکه نروم و اینکه همیشه در ذهن کرمها باقی بمانم چه بود...!؟ احساس تعهد تصمیم گرفتم به شکرانۀ لطفی که خدا به من نمود و پروانهام کرد، من نیز از آن برکه نروم و تمام وقت باقیماندة خود را براي کرمهاي برکه گذارم و به آنها یاد دهم که چگونه میشود پروانه شد...! پس تبسمی کردم و به آنها قول دادم تا باقیِ عمر خود را که میدانستم بیشتر از یکروز نخواهد بود اینگونه صرف کنم، زیرا من رؤیا و توهم نبودم، من چیزي را بهدست آورده بودم که از نظر دیگران غیرممکن بود و راهی را رفته بودم که براي دیگران پیمودنش غیرممکن بود. پس شروع به درس دادن به کرمها کردم و به همۀ کرمها و خودم آموختم! پس باید هدف والایی داشته باشید! «. باید تبدیل شوید » اصل اول: اگر میخواهید چیزي برتر شوید اصل دوم: باید عاشق هدفتان شوید و این یک انگیزة عادي مانند علاقهاي نیست که به خوردن و آشامیدن داریم. این عشق به شما انگیزة والایی میدهد و به شرطی در هدفت موفق میشوي که عاشق هدفت شوي! و زمانی میتوانی بگویی که عاشق هدفت هستی که حاضر شوي به خاطر هدفت بمیري و این نیز همهاش نیست. اصل سوم: روش! اگر در راه مستقیم و درست قرار نگیري هرگز به هدفت نمیرسی و این راه را نمیتوانی پیدا کنی مگر از آنهایی که این راه را رفتند و موفق شدند، یاد بگیري! اصل چهارم: استقامت! باید در راهت استقامت داشته باشی و اگر در راهت استقامتت پایین بیاید نه تنها چیزي را بهدست نمیآوري، بلکه آن چیزهایی که قبلاً هم داشتی از دست میدهی. و حالا با دیدن چهرة مشتاقتر بعضی از کرمها می دیدم که انگیزة آنها بالاتر رفته و حالا باید به آنها روش را توضیح میدادم، پس کل ماجراي دیدن آن پروانه(مشاهدات) و تکتک اتفاقات و تجاربم را براي آنها تعریف کردم. روشهاي بالارفتن از بوتههاي نیزار را به آنها آموختم و همینطور که پروانهشدن را به کرمها یاد میدادم، نگاهی به آسمان انداختم. تمام میشوم شبی فقط به من اشاره کن... کمکم هوا داشت تاریک میشد و وقت من به پایان میرسید! از اینکه زندگیم آن روز داشت بهپایان میرسید و فقط آن روز را فرصت داشتم تا از پروازکردن و پروانهبودن لذت ببرم ناراحت بودم... شاید هم دلم براي خودم میسوخت و گاهی به ذهنم میآمد که از این لحظات باقیماندة عمر خودم بهترین استفاده را ببرم و پرواز کنم و به جاي اینکه لاي این کرمها بمانم و به آنها پروانهشدن را یاد دهم پرواز کنم و برم از بقیۀ عمرم لذت ببرم...! اما من پروانهاي متعهد بودم و این رسالت من بود! نزد پادشاهپروانهها چارهاي نداشتم، مدیونشون بودم و میدانستم که خدا فقط مرا به این دلیل پروانه نموده است که پروانهشدن را بیاموزم.
  • 26. داستان پروانهاي 26 کمکم هوا تاریک شد و آنچه را گفتم که باید میآموختم. اسرار پیله را به همگی گفتم و بهیادشان انداختم که بزرگترین راز یک پروانه در پیلۀ اوست...! از همۀ کرمها تشکر و خداحافظی کردم و چون نخواستم دلهاي مشتاق آنها بشکند در حالی که میدانستم این آخرین شب زندگی من خواهد بود... گفتم: اگر خدا بخواهد باز هم خواهم آمد و این آخرین جملۀ من بود. پرگشودم و به داخل شکاف درختی که کمی آنطرفتر بود رفتم و با بالهاي گشوده در جلوي آن شکاف، رو به مهتاب مرداب خوابیدم. در حالی که نمیدانستم، فردا چه اتفاقی میافتد. اما خوشحال بودم و امیدوار؛ چون میدانستم که اگر این آخرین شب زندگی من باشد و اگر هم بمیرم به پادشاه پروانهها خیانت نکردهام و عهد خود را به پایان رساندم... خستگی، خوشحالی، رضایتمندي و شکرگذاري آخرین احساسات من در این شب آخر بود! ناگهان احساس جسم سنگینی که داشت تمام بدنم را فرا میگرفت با بوي عجیبی شبیه صمغ گیاهان را احساس کردم، حدسم درست بود، در آن شکافی که خوابیده بودم، شیرة درخت جمع شده بود و روي من چکید و مانند سنگ مرا به آن شکاف پایین چسباند و هر چه تلاش کردم قادر نبودم که تکانی بخورم، تلاشم بیفایده بود، کاملاً چسبیده بودم! چند لحظه بعد قطرة بزرگ دیگري روي بدنم چکید و سرم را پوشاند و چند لحظه دیگر قطرهاي دیگر چکید و من کاملاً در شیره و صمغ آن درخت قرار گرفتم؛ درست مانند پروانۀ کوچکی در داخل حوضچۀ کوچک آب زلالی قرار گرفتم و...! بلی من آنشب مردم! در حالی که در صمغ آن درخت به صورت دستنخورده و سالم از هر گزند و آسیبی به صورت ثابت باقی ماندم. مثل یک پروانه در قاب عکس خانۀ شما! قاب خیال تو شُدم، اي دل بینصیب من... آن صمغ درخت تمام حجم بدن من(پروانۀ کوچک) را فراگرفت و مقبرة من شد و نه تنها آن شب بلکه صدها و هزاران سال دیگر در آن درخت تنومند باقی ماند و به کهربائی بینظیر تبدیل شد. اما دیگر نام آن برکه، برکۀ کرمها نبود؛ بلکه بعد از من، همۀ آیندگان اسم آنجا را گذاشتند... برکۀ پروانهها!!! چرا که آنجا همیشه از پروانههاي رنگارنگ زیبایی پر میشد که در فصل جفتگیري به آنجا میآمدند و بر برگهاي آن درختتنومند مینشستند و هزاران توریست و نقاش و عکاس را به آنجا میکشاندند و همۀ پروانهها جمع میشوند و به کرمهاي داخل پیلهها دلداري میدهند و براي آنها داستان پروانهاي را تعریف میکنند که هنوز در قلب آن درخت زنده است و در ذهن کرمها جاریست! آن برکه عجیبترین جاي دنیا شده بود و همیشه براي دانشمندان این سؤال را بهوجود میآورد که چرا همۀ پروانهها در فصل جفتگیري و همۀ کرمها براي پیله بستن تنها سراغ این درخت کهنسال میآیند؟؟
  • 27. داستان پروانهاي 27 آنها نمیدانند، ولی من به شما میگویم به خاطر اینکه در آنجا پروانۀ زندهاي دفن شده است که در ذهن همۀ کرمهاي دنیا جاریست. آنها سفر میکنند تا ببینند راز پروانهاي را که پروانه نبود و نخواسته بودند که پروانه شود! اما او خواست که پروانه شود و کائنات را مجبور کرد تا با پروانهشدنش موافقت شود. بلی او زیباترین پروانۀ دنیا شد که تنها یکروز زندگی کرد، اما یکروزش تبدیل شد به هزاران سال و در ذهن تمام کرمهاي دنیا جاري شد! و پروانهشدن را به بسیاري از کرمهاي دنیا آموخت! در حالی که محققین در حال تحقیق از این درخت و پیبردن به اسرار آن بودند و زمانی که میخواستند دوربینهاي فیلمبرداري را در شکافهاي درخت کهنسال کار بگذارند؛ یکی از این شکافها باز میشود و از داخل شکاف یک قطعۀ کهرباي طلایی و بسیار قدیمی و باارزش خارج میشود، محققان این کهرباي گران بها و قدیمی را مورد بررسی قرار میدهند و پس از پرداخت سطح ظاهري این کهرباي قدیمی در داخل آن پروانهاي کوچک و بسیار زیبا و عجیبی میبینند که تا به حال در هیچ جاي دنیا دیده نشده است. در این حال جمعی از کلکسیونرهاي پروانه و حشرهشناسان جمع شدند تا نوع این پروانه و قدمت و ارزش این کهربا را مشخص کنند و پس از چند روز اعلام کردند که این پروانه، نایابترین پروانۀ دنیاست و مربوط به هزاران سال پیش میشود که برخی از کرمهاي خاکی قابلیت پروانهشدن را داشتند! و به همین دلیل این کهربا که امروزه در داخل آن پروانهاي با تمام رازهایش دفن شده است در یکی از بزرگترین موزههاي جانورشناسی دنیا قرار دارد و تاکنون هیچ قیمتی براي این گوهر یکتا مشخص نشده است.
  • 28. داستان پروانهاي 28 و این تصویر واقعی کهرباي پروانهاي تقدیم به تمام کرمهاي دیروز و پروانههاي امروز...
  • 29. داستان پروانهاي 29 تصاویر برکۀ پروانهها
  • 31. داستان پروانهاي 31 آري... هر انسانی باید به یاد آورد روزگاري را که چیزي در خور یاد نبود... شاید همۀ ما روزگار و دورانی را سپري نمودهایم که چندان ارزش یادآوردي را ندارد و جز شرمساري و غفلت نبوده است! روزگاري که آنقدر ارزشمند نبوده است تا به یادش داشته باشیم و تنها مایۀ عبرت ماست! این کتاب داستان را در سالهاي خیلی دور نوشتهام و امروز تقدیمش میکنم به تمام پروانهها و به تمام آنهایی که به سختی و مشقت بر هستی و جبر زمانه غلبه کردند و تبدیل شدند به چیزي غیر از آنچه که بودند. تقدیم به تمام خوبانی که خودشان را از منجلاب دروغ و فقر و گناه و زندگیهاي اشتباه، خارج میسازند و پر میکشند، هرچند که تمام اطرافیان و دوستان آنها به آن زندگیهاي پست و بیارزش خو کردهاند؛ اما آنها پرواز میکنند، آن سرزمینهاي پست و متعفن را بدرود میگویند. و تقدیم به تمام آنهایی که پرواز میکنند و پرواز کردن را به دیگران نیز میآموزند. تقدیم به تمام آنهایی که وقتی از زندگیهاي پست و بیارزش و دامهاي شیطان و فریب و بیهودگی رها میشوند، گمراهان و فریبخوردگان و مستضعفان در گلمانده را فراموش نمیکنند، باز میگردند و پروازکردن و رهایی را به آنها نیز میآموزند. تقدیم به تمام آنهایی که یاد و خاطرة جنبش پروانهاي آنها در ذهن تاریخ مانده است و امروز در جمع ما نیستند؛ اما خاطرشان در قلبهاست. یادش گرامیست پروانهاي که پروانهام بود... باشد که پروانهاي باشید... پایان به روایت: محسن امیراصلانی