داستان زن جوان و بسکیت
- 2. چند زهنو نچو
به ساعت
باقي شزاوپر
،بودمانده
گرفت تصميم
اندنرگذ براي
کتابي وقت
کند يخريدار.او
همچنانيک
بستهبسکيت
خريد نيز.
- 5. نخستين او که وقتي
بسکیتدهانبه ار
شد متوجه،گذاشت
يک هم مرد کهبسکیت
درخو و برداشت.او
ولي شد عصباني خيلي
نگفت يچيز.
کردفکر خود پيش:«بهتر
نشوماحترنا است.
کرده اشتباه شايد
باشد.»
- 6. تکرار ماجرا اين ولي
شد.يک او که بار هر
بسکیتداشتبرمي،
کار همين هم مرد آن
کردمي ار.او کار اين
اربود کرده عصباني
خواستنمي ولي
العملعکسنشان
بدهد.
- 7. يک تنها که وقتيبسکیت
،بودمانده باقيباخود
گفت:«حالاين ببينم
چکار ادببي مرد
کرد؟ خواهد»
آخرين مردبسکیتار
ار نصفش و کرد نصف
درخو.
- 8. اوخیلیبود شده عصباني.
اين درهنگاماعلشدمهواپيماستبه شدن سوار مانزکه.نزآن
،بستارکتابشخودمرد به که تندي نگاه با و کرد رجو وجمع ار
به وشد ردو آنجا ازانداختفتر مربوطه برد طرف.