2. داستان درباره یک کوهنورد است که میخواست از بلندترین کوهها بالا برود . او پس از سالها آمادهسازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود میخواست، تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود . صفحه بعد
3. شب بلندیهای کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمیدید . همه چیز سیاه بود . و ابر روی ماه و ستارهها را پوشانده بود . صفحه بعد
4. همان طور که از کوه بالا میرفت، چند قدم مانده به قله ی کوه، پایش لیز خورد، و در حالی که به سرعت سقوط میکرد، از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکههای سیاهی را در مقابل چشمانش میدید . و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه ی جاذبه او را در خود میگرفت . صفحه بعد
5. همچنان سقوط میکرد و در آن لحظات ترس عظیم، همه رویدادهای خوب و بد زندگی به یادش آمد . صفحه بعد
6. اکنون فکر میکرد مرگ چقدر به او نزدیک است . ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود . و در این لحظه سکون برایش چارهای نمانده جز آن که فریاد بکشد : « خدایا کمکم کن » صفحه بعد
7. ناگهان صدایی پر طنین که از آسمان شنیده میشد، جواب داد : « از من چه می خواهی؟ » صفحه بعد
8.
9. گروه نجات میگویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند . بدنش از یک طناب آویزان بود و با دستهایش محکم طناب را گرفته بود . او فقط یک متر با زمین فاصله داشت ! صفحه بعد
10. و شما؟ چه قدر به طنابتان وابستهاید؟ آیا حاضرید آن را رها کنید؟ در مورد خداوند هرگز یک چیز را فراموش نکنید . هرگز نباید بگویید او شما را فراموش کرده . یا تنها گذاشته است . هرگز فکر نکیند که او مراقب شما نیست . به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است . www.farsicrc.com پایان